چاه

به سراغ من اگر می آیید
نرم آهسته بیایید
تا مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

گاهی وقت ها از چیزهایی که توی سرم می گذره خجالت می کشم. منظورم افکاری نیست که به طور طبیعی باید بابتشون خجالت کشید، مستهجن یا فانتزی بافی های جنسی و... فقط بعضی وقت ها اینقدر دیگه از خودم بدم میاد که حتی شکل فکر کردن خودم رو هم نمی تونم تحمل کنم. 

یکی از مزایای کانال تلگرام داشتن به نسبت اینجا اینه که اونجا آدم خیالش راحته که غیر از خودش دست کسی به نوشته هاش نمی رسه و می تونه عمیق ترین تاریکی هاش رو بیرون بریزه و البته همین یه جورایی عیبشم هست. همین که دیگه خوف و رجائی بابت خونده  شدن نداری...

بگذریم.

پ.ن: به سرم زده یه کیبورد مکانیکی بگیرم. اخیرا بدجوری کلیدهای لپ تاپ رو می کوبیدم. 

پ.ن2: دلم می خواد با خدا حرف بزنم، قرآن می خونم، تو نماز قنوتم رو طولانی می کنم، ولی هیچکدوم اونی که می خوام نمی شن. نمی دونم چمه.

پ.ن3: ...بگذریم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۰۴ ، ۰۰:۳۴
آدمک کوچک

دوست داشتم بیام اینجا و خلاصه بگم که کی ام. نمی دونم برای چی دلم می خواد این کار رو بکنم، این جا احساس صمیمیت کردم؟ دوست دارم خودم رو به خودم یادآوری کنم؟ می خوام بقیه بدونن چه پخی هستم؟ نمی دونم و دروغ نمی گم که نمی دونم. فقط حسش اومده که یه همچین کاری بکنم.


از قبل از این که برم مدرسه چیز زیادی یادم نمی آد. دلمم نمی خواد از اونجا شروع کنم. حتی اگر اتفاق ویژه ای هم توی اون دوران افتاده من زیاد در جریانش نبودم. بچه آخر - با فاصله نسبتا زیاد - یه خونواده پر جمعیت که تنها نون آور خانواده‌ش تقریبا بی کار بود و بنا بر اون چیزی که خودش - بابام - تعریف کرده، یه مدّت نماز شب می خونده و گریه و زاری که تقی به توقی می خوره و می ره سرکار، در همین جریان ها و چندماه قبل از سر کار رفتن بابام من به دنیا اومدم. 

الان حوصله ندارم راجع به بالاوپایین های خونواده زیاد چیزی بگم، شاید بعدا گفتم، ولی فعلا می خوام از خودم بنویسم. اون قسمت قبل از مدرسه رو هم بذاریم برای بعد، چون الان تقریبا چیز درست و حسابی ازش یادم نمونده که بخوام ازش بگم. دوران ابتداییم ولی دوران گندی بود. نمی دونم چجوری بقیه بچه ها معاشرت کردن و دوست پیدا کردن رو یاد می گیرن. من کل سال اول ابتداییم رو تماما اینجور گذروندم که از کلاس میومدم بیرون، روی نیمکت نزدیک در کلاس می نشستم و یه کیک می خوردم و تا تموم شدن زنگ بچه ها رو نگاه می کردم. سر کلاسم هر موقع می شد اجازه می گرفتم و می رفتم توی دستشویی گریه می کردم. این کار رو بعد از چندباری که سر کلاس گریه ام گرفت و تلاش دیگران برای همدلی چندان به دلم ننشست انجام دادم. همین جا اعتراف کنم که یک بارم که گریه ام گرفت خانوم پرسید فلانی زدتت؟ و منم فقط از سر اینکه زودتر خانوم دست از سرم برداره گفتم آره. سال های بعد دوران ابتداییم، اوضاع به مرور بهتر شد، ولی بازم گه محض بود. سال سوّم برای اوّلین بار با بچه ها تو حیاط مدرسه بازی کردم و البته همون سال هم از اوایل زمستون که توی کلاسمون بخاری آوردن و کنار نیمکت ما بود تا اوایل بهار که هوا عملا گرم شده بود، بخاری رو روشن می کردم و می رفتم ته نیمکت بهش می چسبیدم. یک بخاری برقی بود که گذاشته بودنش روی طاقچه پنجره و می افتاد بغل کسی که ته نیمکت نشسته بود. دلم می خواست ته نیمکت بشینم و این کار رو می کردم که بقیه دلشون نخواد و راحتم بذارن، کلاه رو هم می ذاشتم روی سرم که موهام  و گوشم نسوزن. سال های بعد اوضاع باز کم کم بهتر شد و سال پنجم که تموم شد بالاخره یه دوست صمیمی داشتم. ماجراهای دیگه هم بود که شاید بعدا تعریف کردم.

سه سال راهنماییم شاید بتونم بگم بهترین دوران عمرم تا الان بوده، بالاخره با همه بچه ها دوست شده بودم، برای اوّلین بار رفتم خونه شون، دوستایی داشتم که با هم می رفتیم گیم نت، این وسط فقط معلما و مدیرمون افتضاح بودن. مدرسمون رو خونواده به صرف نزدیکی انتخاب کردن، یه مدرسه غیرانتفاعی یه کوچه بالاترمون. معلمامون عموما آدم های فلاکت زده ای بودن که از کوچه و پس کوچه پیداشون کرده بودن. معلم ریاضی مون دانشجوی سال اوّل دانشگاه بود. معلم دروس عربی، تاریخ، مدنی، ادبیات و جغرافیا - همه این درس ها با هم- یه پیرمرد بازنشسته بود که هر روز چهار صبح پیاده از خونه می زد بیرون که هشت مدرسه باشه. معلم ورزشمون نمی دونم چی کاره بود، ولی ورزشکار نبود. معلم علوممون هم فکر کنم تعویض روغن کار بود، مدیر محترممون هر موقع می دید من تنهام شلنگی که باهاش بچه ها رو می زد رو می گرفت جلو شکمش و بالا پایینش می کرد. بعدا فهمیدم بچه باز بود.


دوره دبیرستانم ولی دوره نرمالی بود، اوایلش خیلی برام سخت بود، چون برای اوّلین بار مدرسه ای می رفتم که توی یک محل دیگه بود. یه مدرسه بزرگ نمونه مردمی که دیگه تنها دانش آموز درس خونش من نبودم. یه جایی بود که فهمیدم همه سال های قبل هیچ چیزی یاد نگرفتم. ولی واقعا توش ماجرای عجیبی رو تجربه نکردم، مگر یه خورده بالا و پایین های درسی... البته نه. داستان داشت. ولی الان ترجیح می دم تعریفشون نکنم تا یه وقت دیگه و دلیلش هم اینه که شاید فکر می کنم باید به تک تک اون ماجراها مفصل بپردازم. آره. همین الان که پاراگراف دبیرستان رو شروع کردم خیال کردم شاید خیلی مهم نبودن اون اتفاقات ولی بودن. شاید مهم ترین ها و تعیین کننده ترین تصمیم های زندگیم بودن.


اما بعد از دبیرستان کنکور دادم، قبول نشدم، دوباره کنکور دادم و قبول شدم. سر لج رشته ای که دوست داشتم رو انتخاب نکردم، چون بقیه هم می گفتن همون رو برو و اون کامپیوتر بود، به جاش رفتم مهندسی مواد. توی دانشگاه معلوم شد رشته مواد/متالورژی مال دانشجوهایی هستش که بدترین رتبه ها رو آوردن. از این بابت که واقعا می تونستم هر رشته مهندسی دیگه ای رو برم و باز اینطور بهم نگاه می شد که «به زور اینجا قبول شده.» یا من تصور می کردم اینطور بهم نگاه می شه از رشته‌ام بدم اومد. این نفرت هم دوباره اون انزوا طلبی سابق رو برگردوند و تا سه سال بعد رو من در انزوای مطلق توی دانشگاه بودم، انزوا و نفرت از کاری که می کردم باعث سقوط تحصیلیم شد، دو ترم مشروط شدم و در طول شش ترم کمتر از هتفاد تا واحد پاس کردم و نهایتا انصراف دادم. زمانی که انصراف دادم تا ته ته افسردگی فرو رفته بودم و یکی از آخرین روزهای ترم زمستون و بهار 97، روی لبه پنجره طبقه چهارم دانشکده مهندسی نشستم و فکر کردم که بپرم پایین و صادقانه بگم فکر این که از اینجا پریدن باعث می شه نهایتا دست و پام بشکنه منصرفم کرد.

دلیل انصرافم از دانشگاه کلاسی شد که تابستون همون سال 97 هم توی یک آموزشگاه بیرون از دانشگاه رفتم، یعنی برادرم به زور گذاشتم اونجا. یه دوره برنامه نویسی که دوباره این حس رو بهم داد که با شور و شوق یه کاری رو انجام بدم و این شد که همون تابستون کارای انصرافم رو انجام دادم و اومدم بیرون. بعدش به خاطر ضعف چشم هام توی یک پروسه طولانی معافیتم رو گرفتم و بعدش برای کنکور انسانی ثبت نام کردم تا برم و مثل خواهر و برادرم وکیل بشم. همین جا اعتراف می کنم که انتخاب احمقانه ای بود. 

یک سال رو برای کنکور انسانی خوندم، اوایلش هدفم این بود که جزء نفرات برتر و رتبه های یک تا ده بشم. برم دانشگاه تهران اساتید بزرگ رو ببینم و البته یک شخصی که مخاطب وبلاگم - اینجا نه - تو دوران دانشجوییم بود. همینطور دوستانم از فضای مجازی رو، زندگی دانشجویی رو تجربه کنم و از نظر انسانی توی جامعه بزرگتر و رشد یافته تر، خودمم رشد کنم. کاملا ممکن بود، ولی وقتی مادرم شروع کرد که - بنده خدا فقط یک بار گفت - نه، همینجا بمون. دلسرد شدم. موقع ثبت نام کنکور هم اشتباه کردم و به جای آزمون با دروس جدید، دروس قدیم رو انتخاب کردم که منابعش اصلا گیر نمی اومد و کلا گزینه اش برای پشت کنکور مونده های سال های قبلتر انسانی بود. بعد با خودم گفتم خب، بر اساس نتایج آزمون های آزمایشی سنجش دیگه اونقدری می شم که حقوق رو توی چمران خودمون بیارم. ولی نیاوردم و رفتم دانشگاه آزاد حقوق خوندم. 

محیط عجیبی داشت. انگار برگشته بودم به دوران ماقبل دبیرستانم. البته یه خورده بهتر. اساتید عمدتا توان علمی چندانی نداشتن و بعد از الک شدن عقیدتی سیاسی سال 1401 این وضع بدترم شد، ولی حداقل پرستیژ استادی رو رعایت می کردن. بین دانشجوهای پسر و دختر تعداد قابل ملاحظه‌ای "این کاره" وجود داشت. قضاوت نمی کنم، و اگر واقعا گرا و قیمت نداده بودن این رو نمی گفتم. با این حال این وسط آدم هایی هم بودن که واقعا برای کسب دانش اومده بودن و یا دانش داشتن و این مدرک رو برای اثباتش نیازش داشتن. اتفاقا توی همین دانشگاه آزاد هم بود که کسی رو دیدم که دلم می خواد تمام باقی مانده عمرم رو در کنارش باشم و امیدوارم بشه که راضیش کنم همراهم بشه.

مدرک حقوق رو گرفتم، آزمون وکالت دادم و قبول شدم و در شرف کارآموزیم و نتایج نهایی ارشدم هم به زودی میاد، با این حال صدایی درونم بیدار شده که می گه بی خیال حقوق و وکالت بشم و برگردم به کامپیوتر و برنامه نویسی، دارم یه دوره فرانت-اند دولوپ می گذرونم. توی همین چندماه و انجام کارهای مقدماتی مربوط به ورود به عرصه وکالت فهمیدم نه از کاری که قراره انجام بدم، نه از آدم هایی که قراره باهاشون همکار یا مرتبط باشم خوشم می آد و دائم یاد قسمت دهم از فصل نهم فرندز می افتم که چندلرم عدل تو سن الان من، منتهی شرایطی سخت تر از من تصمیم گرفت که یه شروع دوباره داشته باشه. شاید همین یه خورده بهم جسارت بده که شاید منم بتونم یک بار دیگه خودم رو از موقعیتی که ماحصل نتیجه گیری اشتباه یا لجاجته نجات بدم و بالاخره یه مسیر درست توی زندگیم پیدا کنم. یه کورسو به سمت آرامش...


بعدا شاید بیشتر از هرکدوم این ها گفتم.


پ.ن: دلم نمی خواد امشب بخوابم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۴ ، ۰۱:۴۳
آدمک کوچک

نمی دونم چیزی که می خوام بگم در حقیقت می شه بهش گفت غرغر یا نه، نمی دونم وقتی قبلا چندین بار جاهای دیگه ازش نوشتم، اینجا نوشتن مجدد چه لطفی می تونه داشته باشه یا چه کمکی بکنه، یا اینکه اصلا خز نیست که باز هم همون حرف های همیشگیم رو نشخوار کنم و به همون نتایج همیشگیم برسم؟ احساسم شبیه به آدمیه که توی یه فیلم کسل کننده که همه ش داره توی یک اتاق کوچیک با ریتم کند و عذاب آور پیش می ره و یه هر چند ثانیه همه چیز توش تکرار می شه. یاس، امید، یاس، امید، یاس، امید، یاس، امید و ...


گاهی اوقات واقعا از همه چیز خسته می شم و فکر می کنم که دیگه زندگی کردن بسه، همه چیزهای خوب و بدی که اون جلو هست، برای بالانس کردن تعادل بین خوشبختی و بدبختین، اونم در بهترین حالت، ولی خلسه و آرامش رها شدن از همه چیز خیلی بهتر به نظر می رسه. به قول ریموند چندلر یه خواب بزرگ که ما رو در بر خواهد گرفت تا از همه دغدغه های کوچیک و بزرگمون دور بشیم. از سردرگمیامون، از نتونستن ها و نشدن های زندگیمون...

این که بگم الان سر چی یکهو اومدم دوباره سفره دلم رو اینجا باز کنم و اون چیزاییش که هنوز ته ش رسوب نکردن رو بیرون بریزم، شاید احمقانه باشه، از نظر هر آدم منطقی ناتوانی در جواب ندادن به سوال علمی که هیچ زمینه مطالعاتی یا تجربی در خصوصش نداشتیم  به خودی خود یک اتفاق عادی، پیش بینی شده و بلااشکاله. درسته که مثل همه ناکامی ها تلخی و ناخوشایندی داره، ولی دیگه فک زدن در باب عظمت و رهایی بخش بودن مرگ رو توجیه نمی کنه. به خودی خودش که این کار رو نمی کنه. ولی وقتی همین یک موضوع طبیعیه تقریبا بی اهمیت می شه همون خرده سنگی که در ابتدای مسیر بهمنه، یا اون پر پرنده ای که توی کارتون هایی مثل تام و جری یا کایوت و میب میب روی یه تل بزرگ خرت و پرت می افتاد و باعث می شد یا یه چیزی خراب بشه، یا یکی اون زیر له بشه، باشه، اون موقعس که می تونه دلیل اتفاق افتادن چیزهای عجیب بشه. چیزهای ناخوشایند. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۰۴ ، ۰۱:۵۲
آدمک کوچک

آدم قضاوت گری نیستم. این رو صادقانه می گم. یادم نمی آد چه توی واقعیت یا چه توی ارتباطات مجازیم به کسی برچسب خاصی توی ذهنم زده باشم که فلانی اینجور یا اونجوره. این که بر حسب همچین چیزی بخوام احساسات یا روابطمون رو باهاشون تنظیم کنم که دیگه اصلا. با این حال 2 دسته آدم هستن که نمی تونم ازشون ناراحت و عصبانی نباشم.

دسته اوّل اون آدم هایی هستن که به دیگران ظلمی رو می کنند که طرف مقابلشون وقتی امکانش رو داشت، اون ظلم رو در حقشون نکرده بود. دسته دوّم هم اونایی هستن که دیگران رو به خاطر شرایطی که خودشون هم توش بودن/هستن تحقیر می کنند. 

نمی دونم اینی که دارم می گم قضاوت کردن به حساب می آدش یا نه، ولی در هر صورت احساساتی رو در منم بیدار می کنه که زورم به خاموش کردنشون نمی رسه. بگذریم از این موضوع.


چند روز اخیر حال چندان خوبی نداشتم و چون هنوز مدّت زیادی از بهبودیم هم نگذشته ترجیح می دم فعلا براتون توصیفش نکنم مبادا دوباره از یه گوشه وجودم سر بیرون بیاره و شب و روزم رو به هم بدوزه.

از آینده می ترسم. چه از اون قسمت شخصیش که راجع به خودمه، چه اون قسمت عمومی ش که راجع به همه ماست. ذهن علیل و ناقصم نمی تونه شواهد عینی و جلوی چشم رو درست بچینه و به یه نتیجه منطقی راجع به نتایج محتمل برسه، شاید هم می ترسه چیزی رو اونجا ببینه که دوست نداره اونجا باشه. 


بذارید یه خلاصه از امروزمم براتون تعریف کنم... دیروقته، ولی دوست دارم بنویسم و براتون تعریف کنم:

صبح زود - حدود ساعت - هفت و نیم با بابام بلند شدیم رفتیم درمانگاه نیرو انتظامی، چون برای معاینات پزشکی گواهینامه، چشم پزشک به کمیسیون اونجا ارجاعم داده بود،  ارتوپدشون هم ردم کرد و فرستاد سراغ جراح چشم، اونم گفت که ارتوپد برام جراحی تنبلی چشم نوشته که کمکی به بیناییم نمی کنه و دست آخر بعد از کلی پاسکاری شدن...


بی خیال، من آدم روزمره نویسی نیستم. احساس می کنم دارم کلمات رو با این کار هدر می دم. خب آخه چه جذابیتی می تونه داشته باشه که بقیه بدونن من چه پخی هستم و چه گهی می خورم؟ چه اهمیتی داره سگدو زدن ها و تردید و بقیه چیزهایی که روحم اینجا بالا میاره؟ متوجه هستم که وبلاگ نویس ها و وبلاگ خون ها اصلا هدفشون نوشتن و خوندن همچین چیزهاییه، ولی خدایی اینا به من نیومده. 

من یه عمر یادگرفتم اگه می خوای همه چیز خوب پیش بره در اون گاله رو ببند و سرت رو مثل گاو بنداز پایین و برو جلو، یا دهنت رو باز کن و یه مشت آدم دهن بین رو دور خودت جمع کن و بشین یه گله بادمجون دور قابچین نمی دونم کدوم فلان کسک. آخرشم نه بنی دور و بر ماست، نه به جایی رسیدیم. ولی شاید برسیم. نمی دونم. 

بگذریم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۴ ، ۰۱:۱۷
آدمک کوچک

غر دارم.

سرم درد می کنه، خیلی نیست... نمی دونم. اونقدری هست که نشه نادیده ش گرفت. اونقدری هست که زندگی رو کوفت آدم بکنه. اونقدری هست که یادم بندازه مثل گربه دم سوخته دارم بالا و پایین می پرم و نمی دونم راه نجات کجاست و یا از کدوم طرفه یا اصلا هست.

احساس می کنم یه نفر توی سرم دراز کشیده و داره با پاهاش زور می زنه که سقف جمجمه‌م رو از جا بکنه.

هم لازمه که مطالعه کنم و هم اونقدر ترس و استرس دارم که نمی فهمم دارم چه گوهی می خورم. همه از صبح تا شب "آروم باش." و "همه چیز درست می شه." هام انگار کمونه کردن سمت خودم و نمی ذارن نفس بکشم. 

باید با زندگیم چه غلطی بکنم؟ 

سر 28 سالگی می شه از صفر شروع کرد و بیست و دو سال خرعبل بار خودم کردن رو به چپم بگیرم؟ من همین الانشم یه بار زندگیم رو ریست کردم و از صفر راه افتادم. می ترسم کم کم به این از صفر شروع کردن ها عادت کنم. می ترسم بشم یه اسکلی که وقتی هیچ مویی - یا دست کم موی مشکی - توی سرش نمونده و عزب اوقلی و هیچ پخی نشده. می ترسم نرسیدن عادتم بشه. می ترسم نتونستن و کم آوردن عادتم بشه. می ترسم تنها سهمم از زندگی خط خطی هایی باشه که ته دفترچه یادداشت از آرزوهام می کشم. می ترسم نشه و من اون آدمی باشم که محض تراژیک شدن تم قصه دیگران به فنا می ره. من می ترسم.

حالم به هم می خوره که عین ندید بدیدها هر دو دیقه یه بار پست بذارم، ولی دارم می ترکم! می ترکم!












































بگذریم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۰۴ ، ۰۲:۰۳
آدمک کوچک

بسمه تعالی


صادقانه بخوام بگم، کسی هست که فکر می کنم بهش علاقه دارم. نمی دونم این علاقه یک علاقهِ منطقیه از سر جور بودنش با معیارهامه یا صرفا کششیه از جنس حلقه دوست که آدم رو به هرجایی بخواد می کشونه. نه اون طور آتشینه که مشاعرم رو از سرم بپرونه و چراغ عقلانیتم رو خاموش کنه، نه اون قدر بی بخاره که بهم اجازه بده در آرامش بسنجمش و خللی به خواب و خوراکم نزده باشه. 

ماجرای من و دختری هست که از سال اوّل دانشگاه که در یک کلاس مجازی با هم بودیم، بی دلیل شماره ش رو ذخیره کردم - عکس پروفایلم نداشت، زیاد هم توی گروه صحبتی نمی کرد - و بعد از حضوری شدن کلاس ها هم فقط چندباری از کنار هم رد شدیم که اونم بعد از فارغ التحصیلی فهمیدم خودشه و این که بعد از دانشگاه چطور پیداش کردم و البته هنوز هم یک کلام مستقیم باهاش صحبت نکردم و فقط الان ازش یک تصویر رو لا به لای فولدر های لپ تاپ دارم باعث می شه اینطور خیال بافی کنم که شاید واقعا سرنوشت چیزی بین من و اون قرار داده...

البته الان نیومدم بگم که شاید اگر وضع مالی و اقتصادیم بهتر بود، یا فکر می کردم توی نقطه مناسبی از مسیر زندگیم هستم به خودم جرات می دادم و به اون آدم خود ساخته ی قوی که همین الان هم تقریبا شاهد موفقیت رو به آغوش کشیده می گفتم بیا چیزی رو با هم بسازیم، الان اومدم به چیزی اعتراف کنم.

منتهی قبلش بگم نمی دونم که اعترافم چه اثری خواهد داشت و اصلا مثل منی رو تطهیر می کنه یا نه. اومدم به شقاوت های ناشی از ضعف هام اعتراف کنم. از این که وقتی تصور می کنم که اگر روزی با هم زندگی کنیم زندگی چطور خواهد بود احساس گناه می کنم. تصورات شهوانی نمی کنم و اگرم بره سمتش جلوشون رو می گیرم. همین که حتی شده توی خیالم اون دختر پاک و معصوم رو به زور وارد می کنم باعث می شه حالم از خودم به هم بخوره. وقتی تصور می کنم که دست هاش رو نگه داشتم، یا سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم یا اینکه مثلا با در آغوش گرفتنش آرومش می کنم... نمی دونم. احساس می کنم بابتشون گناه کار می شم. اون آدم مال من نیست که اینجور راحت توی سرم تصاحبش کنم و راجع بهش خیال پردازی کنم. از اینکه با هوش مصنوعی و به لطف همون یه عکسی که ازش دارم، یه تصویر عروسی درست کردم - و البته هم عکس و هم اون رشته درخواست رو حذف کردم- حالم از خودم به هم می خوره... با توجه به شرایط خودم و خودش هم صادقانه خیلی بعید می دونم که هیچ وقت بتونم بهش برسم. زورم رو می زنم ولی بعید می دونم...  

بگذریم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۰۴ ، ۰۱:۲۳
آدمک کوچک

بسمه تعالی


نه عادت دارم که اوّل هر نوشته‌ای بسمه تعالی یا به نام خدا بذارم، نه اینکه دنبال رسمیت بخشیدن به چیزهایی که می نویسم هستم. اون بسمه تعالی که اون بالا گذاشتم فقط و فقط یه قرار داد با خودمه که هر موقع دست به قلم/کیبورد شدم، اگر حتی به اندازه سر یه سوزن توی وجودم امیدی یا روشنایی حس کردم بالاش بسمه تعالی رو بذارم. تا وقتی که زورم برسه باور داشته باشم که دستی هست که آدم رو نجات بده، کسی که اگر خودم نتونم اون بتونه، اگر ندونم اون بدونه... 

بگذریم.

از صبح منتظر پیام کسی بودم و یحتمل هم فردا رو هم با همین انتظار باید سر کنم. نمی دونم یک مقداری بی توجهی به مسائل فنی مشکلی ایجاد کرده یا نه، ولی در هر حال باید پیامی می اومد. ولی نه... واقعیت اینه که بایدی در کار نیست و خو کردن ما به لطف های دیگران این توقع های "بایدی" کوفتی رو توی سرمون می اندازه. جهنم و ضرر، بذارید پرده پوشی رو کنار بذارم و برای یک بار هم که شده در بیان خودم با دیگران صداقت به خرج بدم. منتظر جواب دوست مکاتبه ایم به به پیام تبریک تولدی هستم که براش فرستادم و از اونجایی که توی یک پست عمومی در وبلاگ دیگه‌ام با رمزی غیر از اون چه که بهش = عملا یادم رفت رمزی بذارم - گفتم فرستادمش و بعدا درستش کردم، ممکنه که یا ندیده باشدش و یا اینکه شاید ناراحتش کرده باشه. حالا اگر براتون سوال پیش اومده که چرا انتظار برای گرفتن جواب پیام تبریک تولد برام اینقدر دغدغه س که بشینم دو روز مرورگر آب بکشم که ببینم نظر جدیدی توی اون وبلاگم که اصلا توی بیان نیست اومده یا نه، باید بگم که من از دار دنیا فقط همین یک دوست رو دارم.

بعد از بیشتر از هشت سال تحصیلات دانشگاهی و ذوازدده سال تحصیلات آکادمیک فقط یک نفر بوده که هنوزم هست و طبیعتا برام موجود ارزشمندیه و در عین حال هم کم بهش حسودی نمی کنم... اون مثل من منزوی و گوشه گیر نیست که جهانش در یک نفر خلاصه شده باشه. دایره آدمای دور و برش در خلوت ترین اوقات از شلوغ و پلوغ ترین روزهای من شلوغ تره. راستش فارغ از حسادت این قضیه برام یک مقداری ترسناک هم هست. ولی خب حقیقت اینه که این ترس و حسادته یه جورایی حقمه.

من تا جدودا چندسال پیش واقعا آدم گه و خودخواهی بودم. یا دست کم الان تصورم راجع به اون موقع های زندگیم اینه و اون دوستی که بالا وصفش رو گفتم هم درست وسط گنده دماغ ترین مود عمرم اومد و از لابه لای صفحات قطور و فولادی که دور خودم کشیده بودم، بیرونم کشید... یادمه اون اوایل اعصابم رو خورد می کرد و حسابی ازش بدم می اومد. احساس می کردم داره به چشم موش آزمایشگاهی بهم نگاه می کنه، به چشم موجود عجیب الخلقه ای که رفتارهای ناهمگونی داره و یا همچین چیزی و تا همین الان هم هنوز شبح اون تفکرات و احساسات همراهم هست. ولی خب خودش بود که باعث شد هم نگاهم و هم رفتارم چه با خودش و چه با دنیای دور و برم عوض بشه. کمابیش...


بگدریم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۴ ، ۰۱:۱۷
آدمک کوچک

بسمه تعالی 

 

راستش رو بخوام بگم اینجا وبلاگ اصلی من نیست و از سر ملی شدن نت و اضطرار نوشتن اینوری راه کج کردم. این که فارغ از رنج عالم و آدم یک رنج مضاعف گرفتار حال آدم بشه که نه بدونه چیه و نه چرا رو سرش هوار شده هم درد عجیبیه. 

درد اشبح گذشتگان که بدون اجازه جلوی صورت آدم رژه می‌رن و پوزخند زنون می‌خوان روان آدم رو مثله کنن. درد آینه کج و معوجی که هر عیبمون رو هزار هزار برابر می‌کنه و چنان دیودبی‌شاخ و دمی از آدم می‌سازه که نبودنش رو به قیمت نبودن طلب می‌کنه. 

درد سرد و لزجی که آرومِ آروم روی پوست تن می‌خزه و از سرماش مو به تن آدم سیخ می‌شه و معده‌ش به صرافت می‌افته که هرچیزی توش هست و نیست رو تند‌وتیزتر از اونی که تحویل گرفته بندازه بیرون. 

دردی که اگرچه می‌شه رساله‌ها راجع بهش نوشت و گفت و خوند، ولی هنوز که هنوزه اسمی نداره...

 

بگدریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۱۶
آدمک کوچک

به نام خداوند بخشنده و مهربان



سلام.

من به بیان اومدم. چرا؟ به خاطر اسمش... نمی دونم می دونید یا نه؟ بیان یعنی روشن کردن. اما بیشتر به عنوان گفتن می شناسیمش و این حقیقت و جفایی که در حق این کلمه معصوم و هزاران کلمه معصوم دیگه داره روا می شه خونم رو به جوش می آره. این که یک کلمه رو چون خوشکله و خوش آهنگ توی کلاممون می چپونیم و سر ذوق اومده، عنان از کف می دیم. فارغ از این که ظلم کردیم.


خب پس الحمدلله دلیل این که بیان رو انتخاب کردم رو دونستید. حالا بیایید بپردازیم به این که این جا... توی این مزرعه تنهاییم قصد دارم چی کار کنم. خیلی خب باید بگم که کارم بازگو کردن روزهامه. پیدا کردن راهی برای یادگرفتن. تا به حال اینجا چیزی ننوشتم ولی در عوض زیاد خوندم. از آدم هایی که زمین تا آسمون با هم فرق دارن. دیدمشون و خواستم!

خواستن نه خواستن خوب آ؟! نه خواستن قشنگی که از عزم و اراده ی راسخ بیاد. خواستن کوچولو و صورتی ای با دو تا چشم بزرگ مشکی که دستش رو دراز کرده برای یک لحظه لمس کردن. چشیدن طعم این که تجیر رو از روی افکارم بردارم و بذارم آروم و آهسته از سر چشم هام بیرون بیان، روی گونه هام بغلتن و از سر انگشت هام جاری بشن.


این از خواستنی که پشت حرف های این وبلاگه.

اما این که چی قراره بگم. می تونم بگم قرار نیست که احتمالا گزارش روزانه از جزء جزء اعمالم بدم. قرار نیست زور بزنم که یه راهی برای خاص بودن پیدا کنم. کاری که یه زمانی قبل تر می کردم. زوووور می زدم که عجیب تر باشم و الان به نظرم اون عجیب چه قدر عادی بود. بگذریم... الان دلم براش تنگ شده. 


در کل، قراره روزانه، هفتانه، ماهانه، چیزهایی بنویسم. از دوست داشتنی و دوست نداشتنی هام، خوشی و ناخوشی، جسارت ها و قهرمانی ها، پلیدی ها و شیطنت ها! یک چیزی هست که هر موقع یادش می افتم می گم این بزرگترین شیطنت عمرمه! بزرگترین و البته هم ناخواسته ترین به جون خودم! بگذریم که از قبل فکر می کردم اتفاق می افته و یک کتاب هم خوندم به اسم «میز آخر، ردیف آخر» که اون هم حول محور ماجرای مشابه ایی می چرخه. براتون تعریفش کنم؟ تعریف می کنم.


ترم اوّل بودم، پاییز پارسال. مهر بود یا آبان... درست یادم نیست. سه تا کلاس داشتم و یکی از اون ها با عدم حضور حضرت استاد برگذار نشد. بچه ها یک عده ای رفتن بوفه و این طرف و اون طرف... من اون زمان دوستی نداشتم توی دانشگاه، الان هم ندارم البته و این که آدم ساکتیم مگه این که خلافش ثابت بشه. این وسط این رو هم اضافه کنم، که منظورم از دوست یک شخص پایه جهت وقت گذراندن با امثال خودم رو مد نظر دارم. وحشی نیستم.

خلاصه این که بی خبر از این و اون مشغول وا رسی قسمت های دانشگاه شدم. بذارید همینجا اشاره کنم که دانشگاه ما بزرگه! خیلی هم بزرگه! یعنی اون قدر بزرگه که دو قسمتش کردن و جاتون خالی صبح یا بعد از ظهر همین امروز... درست یادم نیست، جایی خوندم که جزو چهار دانشگاه بزرگ کشوره. بگدریم از این فخر فروشی و خودستایی ها، لب کلام این که از بالا تا پایینش رو زیر و رو کردم و دو ساعت نشد! شد یک ساعت و چهل و پنج دقیقه. همین موقع ها پام درد گرفت و یک حس بد بلاتکلیفی هم به جونم افتاد. گفتم حداقل برم مسجد دانشگاه یه بیست دقیقه زودتر، هم کولر داره. هم راحته و هم من تاحالا ندیده بودمش. تا قبل از اون نمازم رو تو نمازخونه دانشکده خودمون می خوندم و اون بار اوّلم بود که می رفتم مسجد.


الان و اینجا خدا رو باز هم شکر می کنم که بیست دقیقه زودتر هیچ کلاسی تموم نشده و تقریبا هیچ کسی - جز من - تو محوطه ول نمی چرخید. 


یادمه کیفم خیلی پر بود! خیلی خیلی پر بود! اصن نمی دونم چی توش گذاشته بودم که رو کولم گرد شده بود! بگذریم فقط حس سنگینی و گردیش رو کمرم رو یادمه. 

وضو نداشتم، خواستم برم وضو بگیرم و راهم رو کشیدم و رفتم، وضوخونه یه مسیر دالوون مانندی داره که قشنگه ازش خوشم می آد، اما نمی دونم همچینی حس خوبی نداشتم. رستم و رسیدم به اون قسمت امروزی ترش که توالت و دست شویی ها هستن و یک نفر رو اونجا دیدم، یه کم قدش از من کوتاه تر بود. دستاش پشت سرش بودن و انگار پشت سرش دنبال چیزی می گشت. تو نگاه اول گفتم:

چرا لباس این پسره این شکلیه؟ این نقش و نگارا چیه؟ یه سری طراحی لوزی شکل منظم بزرگ بود.

بعدش با خودم فکر کردم که این پسره چرا قیافه اش این جوریه؟ یه کم قیافه اش واسه یه پسر یه مقداری... ظریف بود.

لباس این قدر بلند واسه پسرا الان مد شده؟ خیلی واضح تو ذهنم به خودم جواب دادم که نه.

این اصن پسره؟ قطعا نه!


الان و اینجا خدا رو باز هم شکر می کنم که بیست دقیقه زودتر هیچ کلاسی تموم نشده و تقریبا هیچ کسی - جز من - تو محوطه ول نمی چرخید و از اون مهم تر بابت این که دختره جیغ نزد! بنده خدا به یک وای زیرلبی با چشم های بهت زده قانع بود. 


با قدم های تیز... خیلی تیز! از اون راهرو اومدم بیرون و رفتم توی یک راهروی دیگه. نفسم که جا اومد وضو گرفتم و بعدش هم اذان گفت و نماز خوندیم و من تا مدّتی اون اطراف نرفتم. همه اش حس می کردم دنبال پسری می گردن که توی دستشویی دخترا سرک می کشه.


البته تا مدّت ها بهش فکر می کردم و می گفتم اگه من رو این طرف و اون طرف ببینه چی؟ بعد به این نتیجه رسیدم که احتمال چندانی وجود نداره که کسی که در اون شرایط حتی صداش رو بلند نکرده، یهو وسط یه شلوغی من رو نشون بده بگه «هاااااای! تو بودی که اومدی توی دستشویی! دخترا! بی حیایی !@#$#%#! » و این جوری بود که با خودم گفتم آخی! چه معصوم برم پیداش کنم و بعد هم بگیرمش. چه دختر خوبی بود... که به این نتیجه رسیدم که دارم شعر می گم. بی خیالش شدم. 


و در ضمن این جا جایی که خاطراتی رو که برای هیچ کس... هیچ کسه هیچ کس! نگفتم رو می گم. شاید برای این که بدونم با قضاوت کردن ناگفته هام چجور آدمی هستم. 


چیزی نشد که قرار بود بنویسم.

مخلص شما. فعلا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۳
آدمک کوچک