بلغورات
شنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ
این عنوان بالا بعد از این که تصمیم به نوشتن گرفتم انتخاب شد و قبل از این که مجبور شدم پاشم برم یه سری کارهای خرده ریز انجام بدم و خیلی از چیزهایی که می خوام بنویسم رو تو سرم نشخوار کنم، چندتا عنوان جدید رو که شاید جذاب تر و متناسب تر باشن تو سرم سبک سنگین کنم و این که اصلا بنویسم یا نه؟ با خودم گفتم بیام خورد خورد از هر کدومشون یه چیزی بگم و تهش هم اگر واقعا اون چیزی که می خواستم نشده بود اصلا ارسالش نمی کنم.
اوّلین عنوان جایگزینی که به سرم زد "پارهگی" بود. کم نمی شنویم که یکی بگه پاره شدم. حالا از سر خستگی و کار زیاد، یا خنده یا هر چیز دیگه ای و برامون شده از اون جمله عبارات و اصطلاحات عمومی و کوچه بازاری که در اومدنش از دهن یه آدم لفظ قلم اتوکشیده شاید باعث بشه پوزخند بزنیم که یک جای کار می لنگه. ولی به نظرم خودم پاره گی یه حس واقعیه و وقتی بهش فکر می کنم اون نقطهایه که دیگه نمی تونم چیزای مختلف رو سر جاشون نگه دارم. نقطه ای که دیگه بی خیال رفتن سر کلاس هام می شم، برنامه و مسئولیت هام رو نادیده می گیرم. اون نقطه ای که دیگه به اوج نتونستن هام می رسم. تو زندگیم چند باری شده که به اونجا رسیدم. بعید می دونم دلیلش سختی زندگیم بوده باشه، چون واقعا اونقدرا سخت نبوده و نیست. فقط من به اندازه کافی قوی نبودم.
دومین عنوانی هم که به سرم زده بود جایگزین بلغورات کنم، "سندروم آکاکیویچ"ـه. یکی از کتاب های مورد علاقه من و اوّلین داستان کوتاهی که خوندم، شنل از کتاب شنل نیکولای گوگوله. داستانش داستان یه مردی بود که زیادی به روزمرگیش وابسته شده بود و توان تغییرش رو نداشت. اون زندگی روزمره خیلی هم روزمره جذابی نبود. بیشترش بدبختی و فلاکت بود. با این حال آکاکی - شخصیت اصلی داستان - سفت و دو دستی بهش چسبیده بود و تا مجبور نشد هم تغییرش نداد. تو این فاصله که برگردم سر نوشتن با خودم فکر کردم که اگر من هم با همون سرعت حلزون وار آکاکی به سمت خواسته هام جلو می رفتم هم خیلی خوب بود. یا حتی اصلا هم جلو نره، فقط یک حس مفید بودن به آدم بده و بعدش از این که سطح خواسته ها و هدف گذاری وجودیم رو تا این حد پایین آوردم ناراحت شدم. دو بار ناراحت شدم.
یک بارش که خوب معاومه، من آدم مغرور و گند دماغی بودم که صرف یک پیچ یا مهره بودن توی ماشین عظیم حرکت جامعه انسانی بودن براش قانع کننده نیست و دوّمین ناراحتیم این بود که اوّل و آخرش سرنوشت یکی از همه ما آدم ها همینه که اون مهره کوچولو در اون نقطه به خصوص باشه. یادم اومد جامعه ما آدم ها برای این ساخته شده که به جلو بره نه این اجزای کوچولوش به خواسته ها و آرزوهاشون برسن. یادم اومد همه جا هزاران و هزاران آدم رقابت می کنند که یکی برنده بشه، یکی به هدف برسه، یکی باقی بمونه و همه بقیه ها دور انداخته می شن. گاهی وقت ها از این که اینجوری واقع بینانه - به خیال خودم - به مسیر زندگی نگاه می کنم بدم می آد.
دوست ندارم این بحث رو ادامه بدم... بذارید به جاش آخر این متن براتون از یکی از سرگرمی های عجیبم بگم که البته مدّت ها می شه ترکش کردم. فقط قبلش لازم اشاره کنم که من آدم بدیم و این رو قبول دارم، پس لطفا شما دیگه قضاوتم نکنید. وقتایی که می رفتم بیرون و زوج های مختلف رو می دیدم، موقع رابطه تجسمشون می کردم. عموما اون هایی که متفاوت تر به نظر می رسیدن و تصور می کردم باتوجه به اخلاقیات و ویژگیهای فیزیکی و رفتاریشون چه اتفاقاتی رو ممکنه شکل داده باشن و باور کنید خیلی خیلی بیشتر از اونکه تحریک کننده باشه، خندهدار بودن. عه، یه عنوان جدید دیگه هم همین الان اومد. "کمدی های شیطانی من".
۰۴/۰۴/۲۹