نیمه شبانه
لعنتی. احساس انسان چهل سالهای رو دارم که هیچوقت تو زندگیش نتونسته شغلی داشته باشه یا کار واقعا ارزشمندی کرده باشه. امیدهام تبدیل به یاس شدن و شور و شوقم دود شده و رفته آسمون، میدونم این جور چسنالهها اوّل تا آخر بلاگفا یا هر پلتفرم دیگهای رو گرفتن ولی دوست دارم بگم. دوست دارم حرفامو بالاخره یک جوری به زبون بیارم.
میدونستید بدن ما موقع تجسم یک موقعیت چیزی حدود بیست درصد از حالتی که واقعا توی اون موقعیت میتونست بهمون دست بده رو بازسازی میکنه؟ منم نمیدونستم، فقط حدس میزنم که اینجوری باشه.
ای کاش جایی وجود داشت که میشد اونجا از زمان و مکان فارغ شد و طندگی و همه مخلفاتش رو فراموش کرد. ای کاش میشد یه جادوگر بود که وسط جنگل توی یک برج بلند زندگی میکنه و با حیوونهای اون جا حرف میزنه و اونا هم برای غذا گرفتن میان خونش و بعضی کاراش رو براش انجام میدن. ای کاش میشد بیخیال همه ایکاشها شد و زندگی رو همونجوری که نوشته شده و چسبونده شده رو پیشونیمون پذیرفت.
ای کاش...
ای کاش حداقل می شد کمی بمیریم