خیالات
آدم خیالبافی هستم، بودم و حدس می زنم که همینطور هم بمونم. ویژگی خیلی خوبی نیست. نمی دونم یه خیالباف برای آدم های دور و برش چه جوریه، مایهی شادی و مسرّته یا متّهی روی اعصاب و روان. آدمی که همیشه از چیزهایی حرف می زنه که نمی شه لمس یا احساسشون کرد و بعضا احتمال وجود داشتن هم ندارن. حالا اون خیال می خواد اسب پرنده ای باشه که با دوست خیالیتون باهاش به یه سرزمین ناشناخته رفتید که توش اداره کنندگان امور بچه های هفت هشت سالهن یا آرمان شهر امروزیِ ارسطو یا امت اسلامی محمد عبده.
برای آدم های دیگه در بهترین حالت یه مکالمه جالبه، یا شاید یه الگو برای اصلاح چیزی و برای آدم خیالباف که همه این ها رو می بینه، می شنوه و لمس می کنه، جوری که انگار خاطرهای از بهشتیه که یک ثانیه پیش درش بود و ازش رانده شده، مایهی حسرتن. غم و اندوهی که راه فراری ازش نیست. نفرین سیزیف که تا دم آخر همراه آدم میاد و ثانیه به ثانیه عمر رو تسخیر می کنه. همه شیرینی های عالم رو با کمال خدشه ناپذیرش تقبیح می کنه و از دهن می اندازه و این می شه جان و روان از تکاپو می افته.
همونقدر که بهترین نبودن هیچ بهتری برای یک آدم واقع بین عملگرا محرّک و هیجان آوره و یک انسان رها از قید و بندها با پذیرشش به آرامش می رسه، یک خیالباف ازش رنج می بره.