false loop
نمی دونم چیزی که می خوام بگم در حقیقت می شه بهش گفت غرغر یا نه، نمی دونم وقتی قبلا چندین بار جاهای دیگه ازش نوشتم، اینجا نوشتن مجدد چه لطفی می تونه داشته باشه یا چه کمکی بکنه، یا اینکه اصلا خز نیست که باز هم همون حرف های همیشگیم رو نشخوار کنم و به همون نتایج همیشگیم برسم؟ احساسم شبیه به آدمیه که توی یه فیلم کسل کننده که همه ش داره توی یک اتاق کوچیک با ریتم کند و عذاب آور پیش می ره و یه هر چند ثانیه همه چیز توش تکرار می شه. یاس، امید، یاس، امید، یاس، امید، یاس، امید و ...
گاهی اوقات واقعا از همه چیز خسته می شم و فکر می کنم که دیگه زندگی کردن بسه، همه چیزهای خوب و بدی که اون جلو هست، برای بالانس کردن تعادل بین خوشبختی و بدبختین، اونم در بهترین حالت، ولی خلسه و آرامش رها شدن از همه چیز خیلی بهتر به نظر می رسه. به قول ریموند چندلر یه خواب بزرگ که ما رو در بر خواهد گرفت تا از همه دغدغه های کوچیک و بزرگمون دور بشیم. از سردرگمیامون، از نتونستن ها و نشدن های زندگیمون...
این که بگم الان سر چی یکهو اومدم دوباره سفره دلم رو اینجا باز کنم و اون چیزاییش که هنوز ته ش رسوب نکردن رو بیرون بریزم، شاید احمقانه باشه، از نظر هر آدم منطقی ناتوانی در جواب ندادن به سوال علمی که هیچ زمینه مطالعاتی یا تجربی در خصوصش نداشتیم به خودی خود یک اتفاق عادی، پیش بینی شده و بلااشکاله. درسته که مثل همه ناکامی ها تلخی و ناخوشایندی داره، ولی دیگه فک زدن در باب عظمت و رهایی بخش بودن مرگ رو توجیه نمی کنه. به خودی خودش که این کار رو نمی کنه. ولی وقتی همین یک موضوع طبیعیه تقریبا بی اهمیت می شه همون خرده سنگی که در ابتدای مسیر بهمنه، یا اون پر پرنده ای که توی کارتون هایی مثل تام و جری یا کایوت و میب میب روی یه تل بزرگ خرت و پرت می افتاد و باعث می شد یا یه چیزی خراب بشه، یا یکی اون زیر له بشه، باشه، اون موقعس که می تونه دلیل اتفاق افتادن چیزهای عجیب بشه. چیزهای ناخوشایند.
به نظرم شکست عشقی اومد این شکست علمی....