چاه

به سراغ من اگر می آیید
نرم آهسته بیایید
تا مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

غر دارم.

سرم درد می کنه، خیلی نیست... نمی دونم. اونقدری هست که نشه نادیده ش گرفت. اونقدری هست که زندگی رو کوفت آدم بکنه. اونقدری هست که یادم بندازه مثل گربه دم سوخته دارم بالا و پایین می پرم و نمی دونم راه نجات کجاست و یا از کدوم طرفه یا اصلا هست.

احساس می کنم یه نفر توی سرم دراز کشیده و داره با پاهاش زور می زنه که سقف جمجمه‌م رو از جا بکنه.

هم لازمه که مطالعه کنم و هم اونقدر ترس و استرس دارم که نمی فهمم دارم چه گوهی می خورم. همه از صبح تا شب "آروم باش." و "همه چیز درست می شه." هام انگار کمونه کردن سمت خودم و نمی ذارن نفس بکشم. 

باید با زندگیم چه غلطی بکنم؟ 

سر 28 سالگی می شه از صفر شروع کرد و بیست و دو سال خرعبل بار خودم کردن رو به چپم بگیرم؟ من همین الانشم یه بار زندگیم رو ریست کردم و از صفر راه افتادم. می ترسم کم کم به این از صفر شروع کردن ها عادت کنم. می ترسم بشم یه اسکلی که وقتی هیچ مویی - یا دست کم موی مشکی - توی سرش نمونده و عزب اوقلی و هیچ پخی نشده. می ترسم نرسیدن عادتم بشه. می ترسم نتونستن و کم آوردن عادتم بشه. می ترسم تنها سهمم از زندگی خط خطی هایی باشه که ته دفترچه یادداشت از آرزوهام می کشم. می ترسم نشه و من اون آدمی باشم که محض تراژیک شدن تم قصه دیگران به فنا می ره. من می ترسم.

حالم به هم می خوره که عین ندید بدیدها هر دو دیقه یه بار پست بذارم، ولی دارم می ترکم! می ترکم!












































بگذریم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۰۴ ، ۰۲:۰۳
آدمک کوچک

بسمه تعالی


صادقانه بخوام بگم، کسی هست که فکر می کنم بهش علاقه دارم. نمی دونم این علاقه یک علاقهِ منطقیه از سر جور بودنش با معیارهامه یا صرفا کششیه از جنس حلقه دوست که آدم رو به هرجایی بخواد می کشونه. نه اون طور آتشینه که مشاعرم رو از سرم بپرونه و چراغ عقلانیتم رو خاموش کنه، نه اون قدر بی بخاره که بهم اجازه بده در آرامش بسنجمش و خللی به خواب و خوراکم نزده باشه. 

ماجرای من و دختری هست که از سال اوّل دانشگاه که در یک کلاس مجازی با هم بودیم، بی دلیل شماره ش رو ذخیره کردم - عکس پروفایلم نداشت، زیاد هم توی گروه صحبتی نمی کرد - و بعد از حضوری شدن کلاس ها هم فقط چندباری از کنار هم رد شدیم که اونم بعد از فارغ التحصیلی فهمیدم خودشه و این که بعد از دانشگاه چطور پیداش کردم و البته هنوز هم یک کلام مستقیم باهاش صحبت نکردم و فقط الان ازش یک تصویر رو لا به لای فولدر های لپ تاپ دارم باعث می شه اینطور خیال بافی کنم که شاید واقعا سرنوشت چیزی بین من و اون قرار داده...

البته الان نیومدم بگم که شاید اگر وضع مالی و اقتصادیم بهتر بود، یا فکر می کردم توی نقطه مناسبی از مسیر زندگیم هستم به خودم جرات می دادم و به اون آدم خود ساخته ی قوی که همین الان هم تقریبا شاهد موفقیت رو به آغوش کشیده می گفتم بیا چیزی رو با هم بسازیم، الان اومدم به چیزی اعتراف کنم.

منتهی قبلش بگم نمی دونم که اعترافم چه اثری خواهد داشت و اصلا مثل منی رو تطهیر می کنه یا نه. اومدم به شقاوت های ناشی از ضعف هام اعتراف کنم. از این که وقتی تصور می کنم که اگر روزی با هم زندگی کنیم زندگی چطور خواهد بود احساس گناه می کنم. تصورات شهوانی نمی کنم و اگرم بره سمتش جلوشون رو می گیرم. همین که حتی شده توی خیالم اون دختر پاک و معصوم رو به زور وارد می کنم باعث می شه حالم از خودم به هم بخوره. وقتی تصور می کنم که دست هاش رو نگه داشتم، یا سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم یا اینکه مثلا با در آغوش گرفتنش آرومش می کنم... نمی دونم. احساس می کنم بابتشون گناه کار می شم. اون آدم مال من نیست که اینجور راحت توی سرم تصاحبش کنم و راجع بهش خیال پردازی کنم. از اینکه با هوش مصنوعی و به لطف همون یه عکسی که ازش دارم، یه تصویر عروسی درست کردم - و البته هم عکس و هم اون رشته درخواست رو حذف کردم- حالم از خودم به هم می خوره... با توجه به شرایط خودم و خودش هم صادقانه خیلی بعید می دونم که هیچ وقت بتونم بهش برسم. زورم رو می زنم ولی بعید می دونم...  

بگذریم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۰۴ ، ۰۱:۲۳
آدمک کوچک

بسمه تعالی


نه عادت دارم که اوّل هر نوشته‌ای بسمه تعالی یا به نام خدا بذارم، نه اینکه دنبال رسمیت بخشیدن به چیزهایی که می نویسم هستم. اون بسمه تعالی که اون بالا گذاشتم فقط و فقط یه قرار داد با خودمه که هر موقع دست به قلم/کیبورد شدم، اگر حتی به اندازه سر یه سوزن توی وجودم امیدی یا روشنایی حس کردم بالاش بسمه تعالی رو بذارم. تا وقتی که زورم برسه باور داشته باشم که دستی هست که آدم رو نجات بده، کسی که اگر خودم نتونم اون بتونه، اگر ندونم اون بدونه... 

بگذریم.

از صبح منتظر پیام کسی بودم و یحتمل هم فردا رو هم با همین انتظار باید سر کنم. نمی دونم یک مقداری بی توجهی به مسائل فنی مشکلی ایجاد کرده یا نه، ولی در هر حال باید پیامی می اومد. ولی نه... واقعیت اینه که بایدی در کار نیست و خو کردن ما به لطف های دیگران این توقع های "بایدی" کوفتی رو توی سرمون می اندازه. جهنم و ضرر، بذارید پرده پوشی رو کنار بذارم و برای یک بار هم که شده در بیان خودم با دیگران صداقت به خرج بدم. منتظر جواب دوست مکاتبه ایم به به پیام تبریک تولدی هستم که براش فرستادم و از اونجایی که توی یک پست عمومی در وبلاگ دیگه‌ام با رمزی غیر از اون چه که بهش = عملا یادم رفت رمزی بذارم - گفتم فرستادمش و بعدا درستش کردم، ممکنه که یا ندیده باشدش و یا اینکه شاید ناراحتش کرده باشه. حالا اگر براتون سوال پیش اومده که چرا انتظار برای گرفتن جواب پیام تبریک تولد برام اینقدر دغدغه س که بشینم دو روز مرورگر آب بکشم که ببینم نظر جدیدی توی اون وبلاگم که اصلا توی بیان نیست اومده یا نه، باید بگم که من از دار دنیا فقط همین یک دوست رو دارم.

بعد از بیشتر از هشت سال تحصیلات دانشگاهی و ذوازدده سال تحصیلات آکادمیک فقط یک نفر بوده که هنوزم هست و طبیعتا برام موجود ارزشمندیه و در عین حال هم کم بهش حسودی نمی کنم... اون مثل من منزوی و گوشه گیر نیست که جهانش در یک نفر خلاصه شده باشه. دایره آدمای دور و برش در خلوت ترین اوقات از شلوغ و پلوغ ترین روزهای من شلوغ تره. راستش فارغ از حسادت این قضیه برام یک مقداری ترسناک هم هست. ولی خب حقیقت اینه که این ترس و حسادته یه جورایی حقمه.

من تا جدودا چندسال پیش واقعا آدم گه و خودخواهی بودم. یا دست کم الان تصورم راجع به اون موقع های زندگیم اینه و اون دوستی که بالا وصفش رو گفتم هم درست وسط گنده دماغ ترین مود عمرم اومد و از لابه لای صفحات قطور و فولادی که دور خودم کشیده بودم، بیرونم کشید... یادمه اون اوایل اعصابم رو خورد می کرد و حسابی ازش بدم می اومد. احساس می کردم داره به چشم موش آزمایشگاهی بهم نگاه می کنه، به چشم موجود عجیب الخلقه ای که رفتارهای ناهمگونی داره و یا همچین چیزی و تا همین الان هم هنوز شبح اون تفکرات و احساسات همراهم هست. ولی خب خودش بود که باعث شد هم نگاهم و هم رفتارم چه با خودش و چه با دنیای دور و برم عوض بشه. کمابیش...


بگدریم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۴ ، ۰۱:۱۷
آدمک کوچک

بسمه تعالی 

 

راستش رو بخوام بگم اینجا وبلاگ اصلی من نیست و از سر ملی شدن نت و اضطرار نوشتن اینوری راه کج کردم. این که فارغ از رنج عالم و آدم یک رنج مضاعف گرفتار حال آدم بشه که نه بدونه چیه و نه چرا رو سرش هوار شده هم درد عجیبیه. 

درد اشبح گذشتگان که بدون اجازه جلوی صورت آدم رژه می‌رن و پوزخند زنون می‌خوان روان آدم رو مثله کنن. درد آینه کج و معوجی که هر عیبمون رو هزار هزار برابر می‌کنه و چنان دیودبی‌شاخ و دمی از آدم می‌سازه که نبودنش رو به قیمت نبودن طلب می‌کنه. 

درد سرد و لزجی که آرومِ آروم روی پوست تن می‌خزه و از سرماش مو به تن آدم سیخ می‌شه و معده‌ش به صرافت می‌افته که هرچیزی توش هست و نیست رو تند‌وتیزتر از اونی که تحویل گرفته بندازه بیرون. 

دردی که اگرچه می‌شه رساله‌ها راجع بهش نوشت و گفت و خوند، ولی هنوز که هنوزه اسمی نداره...

 

بگدریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۱۶
آدمک کوچک

به نام خداوند بخشنده و مهربان



سلام.

من به بیان اومدم. چرا؟ به خاطر اسمش... نمی دونم می دونید یا نه؟ بیان یعنی روشن کردن. اما بیشتر به عنوان گفتن می شناسیمش و این حقیقت و جفایی که در حق این کلمه معصوم و هزاران کلمه معصوم دیگه داره روا می شه خونم رو به جوش می آره. این که یک کلمه رو چون خوشکله و خوش آهنگ توی کلاممون می چپونیم و سر ذوق اومده، عنان از کف می دیم. فارغ از این که ظلم کردیم.


خب پس الحمدلله دلیل این که بیان رو انتخاب کردم رو دونستید. حالا بیایید بپردازیم به این که این جا... توی این مزرعه تنهاییم قصد دارم چی کار کنم. خیلی خب باید بگم که کارم بازگو کردن روزهامه. پیدا کردن راهی برای یادگرفتن. تا به حال اینجا چیزی ننوشتم ولی در عوض زیاد خوندم. از آدم هایی که زمین تا آسمون با هم فرق دارن. دیدمشون و خواستم!

خواستن نه خواستن خوب آ؟! نه خواستن قشنگی که از عزم و اراده ی راسخ بیاد. خواستن کوچولو و صورتی ای با دو تا چشم بزرگ مشکی که دستش رو دراز کرده برای یک لحظه لمس کردن. چشیدن طعم این که تجیر رو از روی افکارم بردارم و بذارم آروم و آهسته از سر چشم هام بیرون بیان، روی گونه هام بغلتن و از سر انگشت هام جاری بشن.


این از خواستنی که پشت حرف های این وبلاگه.

اما این که چی قراره بگم. می تونم بگم قرار نیست که احتمالا گزارش روزانه از جزء جزء اعمالم بدم. قرار نیست زور بزنم که یه راهی برای خاص بودن پیدا کنم. کاری که یه زمانی قبل تر می کردم. زوووور می زدم که عجیب تر باشم و الان به نظرم اون عجیب چه قدر عادی بود. بگذریم... الان دلم براش تنگ شده. 


در کل، قراره روزانه، هفتانه، ماهانه، چیزهایی بنویسم. از دوست داشتنی و دوست نداشتنی هام، خوشی و ناخوشی، جسارت ها و قهرمانی ها، پلیدی ها و شیطنت ها! یک چیزی هست که هر موقع یادش می افتم می گم این بزرگترین شیطنت عمرمه! بزرگترین و البته هم ناخواسته ترین به جون خودم! بگذریم که از قبل فکر می کردم اتفاق می افته و یک کتاب هم خوندم به اسم «میز آخر، ردیف آخر» که اون هم حول محور ماجرای مشابه ایی می چرخه. براتون تعریفش کنم؟ تعریف می کنم.


ترم اوّل بودم، پاییز پارسال. مهر بود یا آبان... درست یادم نیست. سه تا کلاس داشتم و یکی از اون ها با عدم حضور حضرت استاد برگذار نشد. بچه ها یک عده ای رفتن بوفه و این طرف و اون طرف... من اون زمان دوستی نداشتم توی دانشگاه، الان هم ندارم البته و این که آدم ساکتیم مگه این که خلافش ثابت بشه. این وسط این رو هم اضافه کنم، که منظورم از دوست یک شخص پایه جهت وقت گذراندن با امثال خودم رو مد نظر دارم. وحشی نیستم.

خلاصه این که بی خبر از این و اون مشغول وا رسی قسمت های دانشگاه شدم. بذارید همینجا اشاره کنم که دانشگاه ما بزرگه! خیلی هم بزرگه! یعنی اون قدر بزرگه که دو قسمتش کردن و جاتون خالی صبح یا بعد از ظهر همین امروز... درست یادم نیست، جایی خوندم که جزو چهار دانشگاه بزرگ کشوره. بگدریم از این فخر فروشی و خودستایی ها، لب کلام این که از بالا تا پایینش رو زیر و رو کردم و دو ساعت نشد! شد یک ساعت و چهل و پنج دقیقه. همین موقع ها پام درد گرفت و یک حس بد بلاتکلیفی هم به جونم افتاد. گفتم حداقل برم مسجد دانشگاه یه بیست دقیقه زودتر، هم کولر داره. هم راحته و هم من تاحالا ندیده بودمش. تا قبل از اون نمازم رو تو نمازخونه دانشکده خودمون می خوندم و اون بار اوّلم بود که می رفتم مسجد.


الان و اینجا خدا رو باز هم شکر می کنم که بیست دقیقه زودتر هیچ کلاسی تموم نشده و تقریبا هیچ کسی - جز من - تو محوطه ول نمی چرخید. 


یادمه کیفم خیلی پر بود! خیلی خیلی پر بود! اصن نمی دونم چی توش گذاشته بودم که رو کولم گرد شده بود! بگذریم فقط حس سنگینی و گردیش رو کمرم رو یادمه. 

وضو نداشتم، خواستم برم وضو بگیرم و راهم رو کشیدم و رفتم، وضوخونه یه مسیر دالوون مانندی داره که قشنگه ازش خوشم می آد، اما نمی دونم همچینی حس خوبی نداشتم. رستم و رسیدم به اون قسمت امروزی ترش که توالت و دست شویی ها هستن و یک نفر رو اونجا دیدم، یه کم قدش از من کوتاه تر بود. دستاش پشت سرش بودن و انگار پشت سرش دنبال چیزی می گشت. تو نگاه اول گفتم:

چرا لباس این پسره این شکلیه؟ این نقش و نگارا چیه؟ یه سری طراحی لوزی شکل منظم بزرگ بود.

بعدش با خودم فکر کردم که این پسره چرا قیافه اش این جوریه؟ یه کم قیافه اش واسه یه پسر یه مقداری... ظریف بود.

لباس این قدر بلند واسه پسرا الان مد شده؟ خیلی واضح تو ذهنم به خودم جواب دادم که نه.

این اصن پسره؟ قطعا نه!


الان و اینجا خدا رو باز هم شکر می کنم که بیست دقیقه زودتر هیچ کلاسی تموم نشده و تقریبا هیچ کسی - جز من - تو محوطه ول نمی چرخید و از اون مهم تر بابت این که دختره جیغ نزد! بنده خدا به یک وای زیرلبی با چشم های بهت زده قانع بود. 


با قدم های تیز... خیلی تیز! از اون راهرو اومدم بیرون و رفتم توی یک راهروی دیگه. نفسم که جا اومد وضو گرفتم و بعدش هم اذان گفت و نماز خوندیم و من تا مدّتی اون اطراف نرفتم. همه اش حس می کردم دنبال پسری می گردن که توی دستشویی دخترا سرک می کشه.


البته تا مدّت ها بهش فکر می کردم و می گفتم اگه من رو این طرف و اون طرف ببینه چی؟ بعد به این نتیجه رسیدم که احتمال چندانی وجود نداره که کسی که در اون شرایط حتی صداش رو بلند نکرده، یهو وسط یه شلوغی من رو نشون بده بگه «هاااااای! تو بودی که اومدی توی دستشویی! دخترا! بی حیایی !@#$#%#! » و این جوری بود که با خودم گفتم آخی! چه معصوم برم پیداش کنم و بعد هم بگیرمش. چه دختر خوبی بود... که به این نتیجه رسیدم که دارم شعر می گم. بی خیالش شدم. 


و در ضمن این جا جایی که خاطراتی رو که برای هیچ کس... هیچ کسه هیچ کس! نگفتم رو می گم. شاید برای این که بدونم با قضاوت کردن ناگفته هام چجور آدمی هستم. 


چیزی نشد که قرار بود بنویسم.

مخلص شما. فعلا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۳
آدمک کوچک