نخواستن
يكشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۱۶ ق.ظ
زمانی می رسه که آدم دیگه نمی خواد. دیگه راجع به چیزی خیالبافی نمی کنه و خیالاتش رو دست و پا شکسته نقاشی نمی کنه. دیگه به جای هزارجور جای مختلف با آدم های مختلف آینده رو تصور نمی کنه. آینده رو همینجا و توی خودش می بینه، خستهتر و تنهاتر و فلاکتزدهتر. یه جوری که انگار آدم از درون خودش پرت شده بیرون و داره به یه غریبه نگاه می کنه که توی یک روتین کذایی گیر کرده. صجبتم راجع به لحظه ایه که حال آدم خراب می شه و دیگه نه می دونه چطور می شه درستش کرد، نه حتی اگرم بدونه زورش می رسه که درستش کنه. جایی که حتی روی یک نفرم نمی شه حساب کرد که هلت بده تا دست کم به سمت درست بسری. شبیه به حال احتضاره و تماشای اسامی دست اندرکاران تا به نقطه پایانیش برسه...
پ.ن: غلط های تایپی رو به بزرگی خودتون ببخشید، مدتیه سو چشم هام کمتر از قبل شده.
۰۴/۰۵/۰۶
بیگانگی از خود هم دوام نمیاره
دوباره یاد آن افسانه می افتی