الکن
یه وقت هایی هست که دوست داریم حرفی بزنیم، کاری بکنیم، ادا و اطواری در بیاریم، ولی مغز کوچیکمون که قرار بوده از هر پردازشگری توی دنیا قوی تر باشه نمی تونه هیچ چیزی جفت و جور کنه. یک جور خنگ شدن ناگهانی که نمی دونم از کجای آدمیزاد بیرون میاد و تماما تسخیرش می کنه و در حالتی قرارش می ده که وقتی یک ماه بعد بر می گرده و به اون زمان فکر می کنه با خودش فکر می کنه که چطوری می شه که اون طور بودم؟ چطوری بود که نمی فهمیدم و قوه ادراکم عملا تا سر حد یه تیکه گوشت چرب و چیلی تنزل پیدا کرده بود؟
اگر می خواستم با خودم صادق نباشم شاید این متن در همون پاراگراف اوّل تموم می شد و به اون صدایی که داشت شاید یک جواب ممکن و یا شاید یه بهانه می تراشید با انگشتی که روی لب فشار می دادم می گفتم «ششششش!» و روی دکمه ثبت نوشته و انتشار می زدم و خلاص. ولی ترجیح می دم هرچقدر هم که تلخ و دوستنداشتنی و مزخرف باشه، باهاش رو به رو بشم. شاید تنها جایی از این عالم که کمی حرات و جربزه پیدا می کنم توی سر خودم و بین همه اون صداهای مشتته. پس فکر می کنم شاید از قصد خودش رو از برق کشیده. شاید وقتی آدم می دونه کیه و چیه توی یک دادگاه غیر علنی می شه قاضی و متهم و شاکی و بدون اینکه حتی متوجه بشه برای خودش حکم صادر و اجرا می کنه...
دایی مامانم کشاورز بود و توی روستا زندگی می کرد. مامانم تعریف می کنه که وقتی خیلی بچه بود، زمانی که می رفت خونه داییش، ظهرها توی اتاق کنار داییش دراز می کشید و اغلب اوقات روی سقف یه مار بود. مامانم از ترسه ماره اصلا خوابش نمی برد، ولی داییش می گفت مار دوستشه و تخت می خوابید. ظاهرا لونه مار هم دور و بر خونهشون بوده. زن داییش هم می گفت وقتایی که کسی غیر از خود دایی توی اتاق نبود، مار میومد پایین و نزدیکش روی زمین به موازات اون دراز می کشید. البته مار یکی دو سال بعد از اونجا رفت. آخرین بار هم همون زن داییه دیده بودش که رفته بود بین ذغال و دوده های تنور خاموش و بعد هم خودش رو توی ظرف شیر شسته بود و رفته بود.
همین.
واقعا با پاراگراف اولتون کاملا موافقم
برای همینه به ماها میگن عصر کوتوله ها,نه از نظر قدی بلکم از نظر فکری و کارکردی مغز:))