چیزها و چیزهای دیگه
بسمه تعالی
نه عادت دارم که اوّل هر نوشتهای بسمه تعالی یا به نام خدا بذارم، نه اینکه دنبال رسمیت بخشیدن به چیزهایی که می نویسم هستم. اون بسمه تعالی که اون بالا گذاشتم فقط و فقط یه قرار داد با خودمه که هر موقع دست به قلم/کیبورد شدم، اگر حتی به اندازه سر یه سوزن توی وجودم امیدی یا روشنایی حس کردم بالاش بسمه تعالی رو بذارم. تا وقتی که زورم برسه باور داشته باشم که دستی هست که آدم رو نجات بده، کسی که اگر خودم نتونم اون بتونه، اگر ندونم اون بدونه...
بگذریم.
از صبح منتظر پیام کسی بودم و یحتمل هم فردا رو هم با همین انتظار باید سر کنم. نمی دونم یک مقداری بی توجهی به مسائل فنی مشکلی ایجاد کرده یا نه، ولی در هر حال باید پیامی می اومد. ولی نه... واقعیت اینه که بایدی در کار نیست و خو کردن ما به لطف های دیگران این توقع های "بایدی" کوفتی رو توی سرمون می اندازه. جهنم و ضرر، بذارید پرده پوشی رو کنار بذارم و برای یک بار هم که شده در بیان خودم با دیگران صداقت به خرج بدم. منتظر جواب دوست مکاتبه ایم به به پیام تبریک تولدی هستم که براش فرستادم و از اونجایی که توی یک پست عمومی در وبلاگ دیگهام با رمزی غیر از اون چه که بهش = عملا یادم رفت رمزی بذارم - گفتم فرستادمش و بعدا درستش کردم، ممکنه که یا ندیده باشدش و یا اینکه شاید ناراحتش کرده باشه. حالا اگر براتون سوال پیش اومده که چرا انتظار برای گرفتن جواب پیام تبریک تولد برام اینقدر دغدغه س که بشینم دو روز مرورگر آب بکشم که ببینم نظر جدیدی توی اون وبلاگم که اصلا توی بیان نیست اومده یا نه، باید بگم که من از دار دنیا فقط همین یک دوست رو دارم.
بعد از بیشتر از هشت سال تحصیلات دانشگاهی و ذوازدده سال تحصیلات آکادمیک فقط یک نفر بوده که هنوزم هست و طبیعتا برام موجود ارزشمندیه و در عین حال هم کم بهش حسودی نمی کنم... اون مثل من منزوی و گوشه گیر نیست که جهانش در یک نفر خلاصه شده باشه. دایره آدمای دور و برش در خلوت ترین اوقات از شلوغ و پلوغ ترین روزهای من شلوغ تره. راستش فارغ از حسادت این قضیه برام یک مقداری ترسناک هم هست. ولی خب حقیقت اینه که این ترس و حسادته یه جورایی حقمه.
من تا جدودا چندسال پیش واقعا آدم گه و خودخواهی بودم. یا دست کم الان تصورم راجع به اون موقع های زندگیم اینه و اون دوستی که بالا وصفش رو گفتم هم درست وسط گنده دماغ ترین مود عمرم اومد و از لابه لای صفحات قطور و فولادی که دور خودم کشیده بودم، بیرونم کشید... یادمه اون اوایل اعصابم رو خورد می کرد و حسابی ازش بدم می اومد. احساس می کردم داره به چشم موش آزمایشگاهی بهم نگاه می کنه، به چشم موجود عجیب الخلقه ای که رفتارهای ناهمگونی داره و یا همچین چیزی و تا همین الان هم هنوز شبح اون تفکرات و احساسات همراهم هست. ولی خب خودش بود که باعث شد هم نگاهم و هم رفتارم چه با خودش و چه با دنیای دور و برم عوض بشه. کمابیش...
بگدریم
دوستی با آدمای برونگرایی که با همه دوستن خیلی تجربه عجیبیه .
چون میدونی غیر از تو هزار صنم دیگه هم داره . ولی خب به خاطر همین بروگرایی شون باهات دوست شدن. حیحی .