فلاکت
غر دارم.
سرم درد می کنه، خیلی نیست... نمی دونم. اونقدری هست که نشه نادیده ش گرفت. اونقدری هست که زندگی رو کوفت آدم بکنه. اونقدری هست که یادم بندازه مثل گربه دم سوخته دارم بالا و پایین می پرم و نمی دونم راه نجات کجاست و یا از کدوم طرفه یا اصلا هست.
احساس می کنم یه نفر توی سرم دراز کشیده و داره با پاهاش زور می زنه که سقف جمجمهم رو از جا بکنه.
هم لازمه که مطالعه کنم و هم اونقدر ترس و استرس دارم که نمی فهمم دارم چه گوهی می خورم. همه از صبح تا شب "آروم باش." و "همه چیز درست می شه." هام انگار کمونه کردن سمت خودم و نمی ذارن نفس بکشم.
باید با زندگیم چه غلطی بکنم؟
سر 28 سالگی می شه از صفر شروع کرد و بیست و دو سال خرعبل بار خودم کردن رو به چپم بگیرم؟ من همین الانشم یه بار زندگیم رو ریست کردم و از صفر راه افتادم. می ترسم کم کم به این از صفر شروع کردن ها عادت کنم. می ترسم بشم یه اسکلی که وقتی هیچ مویی - یا دست کم موی مشکی - توی سرش نمونده و عزب اوقلی و هیچ پخی نشده. می ترسم نرسیدن عادتم بشه. می ترسم نتونستن و کم آوردن عادتم بشه. می ترسم تنها سهمم از زندگی خط خطی هایی باشه که ته دفترچه یادداشت از آرزوهام می کشم. می ترسم نشه و من اون آدمی باشم که محض تراژیک شدن تم قصه دیگران به فنا می ره. من می ترسم.
حالم به هم می خوره که عین ندید بدیدها هر دو دیقه یه بار پست بذارم، ولی دارم می ترکم! می ترکم!
بگذریم.
من که هی پست میزاشتم چیپ بود یعنی؟
خیلی قشنگه غر زدنت