با حرف هایی که برای نزدنن چه کار کنیم...؟
یک بی قراری بیسابقه درون سینهم احساس میکنم، میدونم برام بیاهمیت نبوده نیست. ولی فکر نمیکردم اینقدر برام مهم بوده باشه. این که اینطور هیجان زدهم کنه و یا اینکه اینطور نگران باشم که حرفها یا رفتارم ناراحتش کردن. من کجام، اون کجاس...؟
پ.ن: قصدم این بود که متن بالا رو پاک کنم، ولی از اون جهت که هربار توی یک بلاگی گلواژههای ملت راجع به روابطشون رو میخوندم مسخرهشون میکردم، خودم رو شایسته این میدونم که حالا که شاید شرایطی شبیه به اون افراد پیدا کردم، خودم رو در معرض همون انتقادات قرار بدم.
یه وقت هایی هست که دوست داریم حرفی بزنیم، کاری بکنیم، ادا و اطواری در بیاریم، ولی مغز کوچیکمون که قرار بوده از هر پردازشگری توی دنیا قوی تر باشه نمی تونه هیچ چیزی جفت و جور کنه. یک جور خنگ شدن ناگهانی که نمی دونم از کجای آدمیزاد بیرون میاد و تماما تسخیرش می کنه و در حالتی قرارش می ده که وقتی یک ماه بعد بر می گرده و به اون زمان فکر می کنه با خودش فکر می کنه که چطوری می شه که اون طور بودم؟ چطوری بود که نمی فهمیدم و قوه ادراکم عملا تا سر حد یه تیکه گوشت چرب و چیلی تنزل پیدا کرده بود؟
اگر می خواستم با خودم صادق نباشم شاید این متن در همون پاراگراف اوّل تموم می شد و به اون صدایی که داشت شاید یک جواب ممکن و یا شاید یه بهانه می تراشید با انگشتی که روی لب فشار می دادم می گفتم «ششششش!» و روی دکمه ثبت نوشته و انتشار می زدم و خلاص. ولی ترجیح می دم هرچقدر هم که تلخ و دوستنداشتنی و مزخرف باشه، باهاش رو به رو بشم. شاید تنها جایی از این عالم که کمی حرات و جربزه پیدا می کنم توی سر خودم و بین همه اون صداهای مشتته. پس فکر می کنم شاید از قصد خودش رو از برق کشیده. شاید وقتی آدم می دونه کیه و چیه توی یک دادگاه غیر علنی می شه قاضی و متهم و شاکی و بدون اینکه حتی متوجه بشه برای خودش حکم صادر و اجرا می کنه...
دایی مامانم کشاورز بود و توی روستا زندگی می کرد. مامانم تعریف می کنه که وقتی خیلی بچه بود، زمانی که می رفت خونه داییش، ظهرها توی اتاق کنار داییش دراز می کشید و اغلب اوقات روی سقف یه مار بود. مامانم از ترسه ماره اصلا خوابش نمی برد، ولی داییش می گفت مار دوستشه و تخت می خوابید. ظاهرا لونه مار هم دور و بر خونهشون بوده. زن داییش هم می گفت وقتایی که کسی غیر از خود دایی توی اتاق نبود، مار میومد پایین و نزدیکش روی زمین به موازات اون دراز می کشید. البته مار یکی دو سال بعد از اونجا رفت. آخرین بار هم همون زن داییه دیده بودش که رفته بود بین ذغال و دوده های تنور خاموش و بعد هم خودش رو توی ظرف شیر شسته بود و رفته بود.
همین.
تا حالا شده احساس کنید که دلتون برای چیزی تنگ شده که یادتون نمیاد چی یا کیه؟ قبلا راجع به یه همچین چیزی همینجا نوشته بودم. ولی الان به نظرم این یه غم دوگانهس هم از این جهت که این غم غربت غریب یه اصالتی با خودش داره که باعث می شه دوستش داشته باشیم یا اگه درست تر بخوام بگم بابت داشتنش ته دلمون به خودمون افتخار می کنیم.از بابتش. ولی وقتی که می فهمیم که این رنج برای چیزی غیر از ما و در درون ماست این غم انگار دوچندان می شه. احساس پس زده شدن از سرزمینی که روزگاری آشنا بوده رو به آدم می ده. احساس ترد شدن از عزیزی که ناامیدش کردیم.
بگذریم... اشکالی نداره کمی از خودم و زندگی شخصیم بگم؟ البته قبلش از خودم می گم. چندسال پیش برای یه پیج اینستاگرامی که راجع به مسائل ازدواج و اینا بود یه تصویر پروفایل طراحی کردم و از همین جهتم نگاهی به مطالبش انداختم و فانتزی هایی که آدم ها برای زندگیشون داشتن. طبیعیه که همه شون منتهی به این بودن که درک بشن، دوست داشته بشن و شنیده بشن و خب خود منم اون زمان چیزهای شبیه به اون ها توی سرم داشتم. حتی یه لیست مهر و موم شده اون گوشه ذهن برای تجربه کارهای مختلف موقع رابطه... احمق بودم دیگه.
با الان که مقایسه می کنم - نمی دونم صرف بالاتر رفتن سنه، تجربیات اجتماعی یا شاید موقعیتم - توقعاتم از زندگی واقعا پایین اومده. فانتزی بافی هام الان بیشتر به این سمت رفتن که خب، اگر موقعی که خواستم دستش رو بگیرم دستش رو نکشه و مورمورش نشه خوبه! یا مثلا از اینایی نباشه که زندگی براشون بردن از شریک زندگیشونه نباشه خوبه. یا حتی وقتی میام خونه نبینم با یکی داره بهم خیانت می کنه و وقتی فهمیدم دوتایی من رو نکشن هم ... سناریوهای دیگه ای هم هستن که فکر نکنم بهشون نیازی باشه و تا همینجا منظور رو رسوندم. بگذریم.
... من یه عوضیام بگذریم.
حکایت اینه که بعضی آدمها حضورشون تنها کنندهتره تا عدم حضورشون. کاری می کنن که توی وجود خودمون مچالهتر و مچالهتر بشیم و حتی صدای خورد شدن استخون هامون رو توی خودمون حبس کنیم.
آدم خیالبافی هستم، بودم و حدس می زنم که همینطور هم بمونم. ویژگی خیلی خوبی نیست. نمی دونم یه خیالباف برای آدم های دور و برش چه جوریه، مایهی شادی و مسرّته یا متّهی روی اعصاب و روان. آدمی که همیشه از چیزهایی حرف می زنه که نمی شه لمس یا احساسشون کرد و بعضا احتمال وجود داشتن هم ندارن. حالا اون خیال می خواد اسب پرنده ای باشه که با دوست خیالیتون باهاش به یه سرزمین ناشناخته رفتید که توش اداره کنندگان امور بچه های هفت هشت سالهن یا آرمان شهر امروزیِ ارسطو یا امت اسلامی محمد عبده.
برای آدم های دیگه در بهترین حالت یه مکالمه جالبه، یا شاید یه الگو برای اصلاح چیزی و برای آدم خیالباف که همه این ها رو می بینه، می شنوه و لمس می کنه، جوری که انگار خاطرهای از بهشتیه که یک ثانیه پیش درش بود و ازش رانده شده، مایهی حسرتن. غم و اندوهی که راه فراری ازش نیست. نفرین سیزیف که تا دم آخر همراه آدم میاد و ثانیه به ثانیه عمر رو تسخیر می کنه. همه شیرینی های عالم رو با کمال خدشه ناپذیرش تقبیح می کنه و از دهن می اندازه و این می شه جان و روان از تکاپو می افته.
همونقدر که بهترین نبودن هیچ بهتری برای یک آدم واقع بین عملگرا محرّک و هیجان آوره و یک انسان رها از قید و بندها با پذیرشش به آرامش می رسه، یک خیالباف ازش رنج می بره.
متن دیروز رو درست و حسابی نخوندم و راستش فقط یه مقداری با خودم مرورش کردم و الان که فکرش رو میکنم به نظرم میاد عمق عوضی بودنم ازش پیداست. اینکه چه آدم خودشیفتهی پرتوقعی هستم. گهی که خودش رو نوتلا میدونه! بیشتر از این راجع بهش صحبت نمیکنم. بگذریم...
امروز احساس کردم که یکی از دوستانم، شاید آخرین دوستم رو از دست دادم، نه الان، مدت ها قبل و الان فقط حس کردم خستگی و بینتیجه بودن ترحم طولانی مدتش رو توی صورتم کوبید تا شاید به یک رهایی برسه. بگذریم...
امروز برای کلاس طراحی وب نرفتم. معدهم درد میکرد و حالم جالب نبود. حوصله اون کلاس رو هم نداشتم. هرچند اون حس و حال نسبتا تنها توی تاریکی نشستن و ساختن و شکل دادن رو خیلی دوس دارم. این که دو ساعت کمتر یا بیشتر بیخیال همه چیز میشم رو دوستدارم. بگذریم...
توی زندگی آدم یه وقتهایی هست که برای همیشه ثبت میشه و مهم نیست بعدش چه اتفاقاتی براتون بیافته یا چه کارهایی بکنید، اون لحظات مشخص هستن که جهان بینی شخصیتمون رو شکل میدن. برای خودم اینجوریه که نمیدونم کی و کجا چه رفتاری یا رفتارهایی ازم سرزده که باعث شده نتیجه گیری کنم که آدم بیمسئولیتی هستم... مطمئن نیستم که واقعا باشم، ولی هربار که کاری به عهدهم هست باید یه دل سیر با خودم بجنگم که انجامش بدم و خلافش رو به خودم اثبات کنم.
نمیدونم اون حس گریزی که بعد از اولین جلسه توجیهی کارآموزان وکالت -همین پنجشنبه گذشته - به سراغم اومدم باز از سر بیمسئولیتی بود یا به یه دلیل دیگه دلم میخواست بعدش یه گوشه مچاله بشم و تا یه مدت جایی نرم، اونم در حالی که همه چیز خوب پیش رفته بود و استادمم تازه باهام احوالپرسی کرده بود. الان که فکرش رو میکنم، احساس میکردم تو جمع عدهی قابل توجهی آدمهای دورو و فرصتطلب نشستم که همگی خوشحالن از این که مسیرشون به سمت پول درآوردن از فلاکت دیگران هموار شده از یه طرف و خیال این که باز هم توی جمعی هستم که از همین الان توش تک افتاده و مهجورم و دور و برم آدمهایی هستن که نه شبیه منن، نه شبیهشونم و نه قراره شبیه به هم بشیم.
این بخشی از اون حال بود که درک میکردم، یه بخشی هم داشت که مثل مرور یه خاطره دور بود. این تمایل عجیب من به سنگر گرفتن تو خونه و خودم رو از خیلی وقت پیش داشتم. یادمه زمانی که ابتدایی بودم گاهی زیر میز کامپیوتر قایم میشدم که نرم مدرسه، یا میگفتم حالم خوب نیست که بفرستنم خونه، یادمه یا بار هم روی یه تیکه کاغذ با خودکار خط خطی کردم و اون کاغذ رو خوردم که دل درد بگیرم و خونه بخوابم. بعد از ابتدایی هم اینجوری نشدم تا زمان دانشگاه، اون موقع هم یهو این حس دوباره با شدت نسبتا زیاد برگشت. سه سال تمام رنج تمام بردم...
با این حال حقیقت اینه که خودم رو مجبور کردم که توی جلسه دوم هم شرکت کنم. یه دلیلم این بود که اون صدایی که بیمسئولیت و به درد لای جرز دیوار خور بودنم رو زمزمه میکنه یه خفهشو گفته باشم و یکی دیگهش هم پوله. نمیتونم دروغ بگم که برام مهم نیست. مهمه. مهمه چون باید یه چیزی ته جیبم باشه که بتونم یه زندگی باهاش بسازم، باهاش خواستههای کوچیک و بزرگ رو دست کم ممکن بدونم. که یه مقدار از این حس سنگین سربار بودن کم بشه.
از سر همین مسائلی که گفتم هم کلاس دوم رو حاضر شدم و به حرف های استاد که تا از پشت تریبون کنار میاومد دستش رو میکرد توی جیبش - و ذهن مریض من برای مجازات کردنش خیال میکرد چیزی رو نگه داشته که نیوفته - گوش دادیم. که انصافا حرفهاش بد نبود، اگرچه با بیشترشون مخالف بودم. قرار بود اصول نگارش لوایح رو یادمون بده که بیشتر شبیه کارگاه تمجید از خودشون و تحقیر هر کسی که به شکلی غیر از ایشون مینوشت تبدیل شد.
پ.ن: آخر شب با گوشی می نوشتم و عنوان غلط تایپی داشت، اصلاح شد.
فردا اولین جلسه توجیهی کارآموزانه، استرس ندارم، یا دست کم خیلی کمه، در عوض یک جور حس یاس و خشکی - نمیدونم چطور باید دقیقا توصیفش کنم - دارم.
خیر باشه.
زمانی می رسه که آدم دیگه نمی خواد. دیگه راجع به چیزی خیالبافی نمی کنه و خیالاتش رو دست و پا شکسته نقاشی نمی کنه. دیگه به جای هزارجور جای مختلف با آدم های مختلف آینده رو تصور نمی کنه. آینده رو همینجا و توی خودش می بینه، خستهتر و تنهاتر و فلاکتزدهتر. یه جوری که انگار آدم از درون خودش پرت شده بیرون و داره به یه غریبه نگاه می کنه که توی یک روتین کذایی گیر کرده. صجبتم راجع به لحظه ایه که حال آدم خراب می شه و دیگه نه می دونه چطور می شه درستش کرد، نه حتی اگرم بدونه زورش می رسه که درستش کنه. جایی که حتی روی یک نفرم نمی شه حساب کرد که هلت بده تا دست کم به سمت درست بسری. شبیه به حال احتضاره و تماشای اسامی دست اندرکاران تا به نقطه پایانیش برسه...
پ.ن: غلط های تایپی رو به بزرگی خودتون ببخشید، مدتیه سو چشم هام کمتر از قبل شده.