چاه

به سراغ من اگر می آیید
نرم آهسته بیایید
تا مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

آدم خیالبافی هستم، بودم و حدس می زنم که همینطور هم بمونم. ویژگی خیلی خوبی نیست. نمی دونم یه خیالباف برای آدم های دور و برش چه جوریه، مایه‌ی شادی و مسرّته یا متّه‌ی روی اعصاب و روان. آدمی که همیشه از چیزهایی حرف می زنه که نمی شه لمس یا احساسشون کرد و بعضا احتمال وجود داشتن هم ندارن. حالا اون خیال می خواد اسب پرنده ای باشه که با دوست خیالیتون باهاش به یه سرزمین ناشناخته رفتید که توش اداره کنندگان امور بچه های هفت هشت ساله‌ن یا آرمان شهر امروزیِ ارسطو یا امت اسلامی محمد عبده.

برای آدم های دیگه در بهترین حالت یه مکالمه جالبه، یا شاید یه الگو برای اصلاح چیزی و برای آدم خیالباف که همه این ها رو می بینه، می شنوه و لمس می کنه، جوری که انگار خاطره‌ای از بهشتیه که یک ثانیه پیش درش بود و ازش رانده شده، مایه‌ی حسرتن. غم و اندوهی که راه فراری ازش نیست. نفرین سیزیف که تا دم آخر همراه آدم میاد و ثانیه به ثانیه عمر رو تسخیر می کنه. همه شیرینی های عالم رو با کمال خدشه ناپذیرش تقبیح می کنه و از دهن می اندازه و این می شه جان و روان از تکاپو می افته.

همونقدر که بهترین نبودن هیچ بهتری برای یک آدم واقع بین عملگرا محرّک و هیجان آوره و یک انسان رها از قید و بندها با پذیرشش به آرامش می رسه، یک خیالباف ازش رنج می بره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۴ ، ۲۳:۱۸
آدمک کوچک

متن دیروز رو درست و حسابی نخوندم و راستش فقط یه مقداری با خودم مرورش کردم و الان که فکرش رو می‌کنم به نظرم میاد عمق عوضی بودنم ازش پیداست. اینکه چه آدم خودشیفته‌ی پرتوقعی هستم. گهی که خودش رو نوتلا می‌دونه! بیشتر از این راجع بهش صحبت نمی‌کنم. بگذریم...

امروز احساس کردم که یکی از دوستانم، شاید آخرین دوستم رو از دست دادم، نه الان، مدت ها قبل و الان فقط حس کردم خستگی و بی‌نتیجه بودن ترحم طولانی مدتش رو توی صورتم کوبید تا شاید به یک رهایی برسه. بگذریم...

امروز برای کلاس طراحی وب نرفتم. معده‌م درد می‌کرد و حالم جالب نبود. حوصله اون کلاس رو هم نداشتم. هرچند اون حس و حال نسبتا تنها توی تاریکی نشستن و ساختن و شکل دادن رو خیلی دوس دارم. این که دو ساعت کمتر یا بیشتر بی‌خیال همه چیز می‌شم رو دوستدارم. بگذریم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۴ ، ۰۱:۳۳
آدمک کوچک

توی زندگی آدم یه وقت‌هایی هست که برای همیشه ثبت می‌شه و مهم نیست بعدش چه اتفاقاتی براتون بیافته یا چه کارهایی بکنید، اون لحظات مشخص هستن که جهان بینی شخصیتمون رو شکل می‌دن. برای خودم اینجوریه که نمی‌دونم کی و کجا چه رفتاری یا رفتارهایی ازم سرزده که باعث شده نتیجه گیری کنم که آدم بی‌مسئولیتی هستم... مطمئن نیستم که واقعا باشم، ولی هربار که کاری به عهده‌م هست باید یه دل سیر با خودم بجنگم که انجامش بدم و خلافش رو به خودم اثبات کنم.

نمی‌دونم اون حس گریزی که بعد از اولین جلسه توجیهی کارآموزان وکالت -همین پنجشنبه گذشته - به سراغم اومدم باز از سر بی‌مسئولیتی بود یا به یه دلیل دیگه دلم می‌خواست بعدش یه گوشه مچاله بشم و تا یه مدت جایی نرم، اونم در حالی که همه چیز خوب پیش رفته بود و استادمم تازه باهام احوالپرسی کرده بود. الان که فکرش رو می‌کنم، احساس می‌کردم تو جمع عده‌ی قابل توجهی آدم‌های دورو و فرصت‌طلب نشستم که همگی خوشحالن از این که مسیرشون به سمت پول درآوردن از فلاکت دیگران هموار شده از یه طرف و خیال این که باز هم توی جمعی هستم که از همین الان توش تک افتاده و مهجورم و دور و برم آدم‌هایی هستن که نه شبیه منن، نه شبیهشونم و نه قراره شبیه به هم بشیم. 

این بخشی از اون حال بود که درک می‌کردم، یه بخشی هم داشت که مثل مرور یه خاطره دور بود. این تمایل عجیب من به سنگر گرفتن تو خونه و خودم رو از خیلی وقت پیش داشتم. یادمه زمانی که ابتدایی بودم گاهی زیر میز کامپیوتر قایم می‌شدم که نرم مدرسه، یا می‌گفتم حالم خوب نیست که بفرستنم خونه، یادمه یا بار هم روی یه تیکه کاغذ با خودکار خط خطی کردم و اون کاغذ رو خوردم که دل درد بگیرم و خونه بخوابم. بعد از ابتدایی هم اینجوری نشدم تا زمان دانشگاه، اون موقع هم یهو این حس دوباره با شدت نسبتا زیاد برگشت. سه سال تمام رنج تمام بردم...

با این حال حقیقت اینه که خودم رو مجبور کردم که توی جلسه دوم هم شرکت کنم. یه دلیلم این بود که اون صدایی که بی‌مسئولیت و به درد لای جرز دیوار خور بودنم رو زمزمه می‌کنه یه خفه‌شو گفته باشم و یکی دیگه‌ش هم پوله. نمی‌تونم دروغ بگم که برام مهم نیست. مهمه. مهمه چون باید یه چیزی ته جیبم باشه که بتونم یه زندگی باهاش بسازم، باهاش خواسته‌های کوچیک و بزرگ رو دست کم ممکن بدونم. که یه مقدار از این حس سنگین سربار بودن کم بشه. 

از سر همین مسائلی که گفتم هم کلاس دوم رو حاضر شدم و به حرف های استاد که تا از پشت تریبون کنار می‌اومد دستش رو می‌کرد توی جیبش - و ذهن مریض من برای مجازات کردنش خیال می‌کرد چیزی رو نگه داشته که نیوفته - گوش دادیم. که انصافا حرف‌هاش بد نبود، اگرچه با بیشترشون مخالف بودم. قرار بود اصول نگارش لوایح رو یادمون بده که بیشتر شبیه کارگاه تمجید از خودشون و تحقیر هر کسی که به شکلی غیر از ایشون می‌نوشت تبدیل شد.


پ.ن: آخر شب با گوشی می نوشتم و عنوان غلط تایپی داشت، اصلاح شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۴ ، ۰۱:۵۴
آدمک کوچک

فردا اولین جلسه توجیهی کارآموزانه، استرس ندارم، یا دست کم خیلی کمه، در عوض یک جور حس یاس و خشکی - نمی‌دونم چطور باید دقیقا توصیفش کنم - دارم. 

خیر باشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۲۴
آدمک کوچک

زمانی می رسه که آدم دیگه نمی خواد. دیگه راجع به چیزی خیالبافی نمی کنه و خیالاتش رو دست و پا شکسته نقاشی نمی کنه. دیگه به جای هزارجور جای مختلف با آدم های مختلف آینده رو تصور نمی کنه. آینده رو همینجا و توی خودش می بینه، خسته‌تر و تنهاتر و فلاکت‌زده‌تر. یه جوری که انگار آدم از درون خودش پرت شده بیرون و داره به یه غریبه نگاه می کنه که توی یک روتین کذایی گیر کرده. صجبتم راجع به لحظه ایه که حال آدم خراب می شه و دیگه نه می دونه چطور می شه درستش کرد، نه حتی اگرم بدونه زورش می رسه که درستش کنه. جایی که حتی روی یک نفرم نمی شه حساب کرد که هلت بده تا دست کم به سمت درست بسری. شبیه به حال احتضاره و تماشای اسامی دست اندرکاران تا به نقطه پایانیش برسه...




پ.ن: غلط های تایپی رو به بزرگی خودتون ببخشید، مدتیه سو چشم هام کمتر از قبل شده.



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۱۶
آدمک کوچک

دلم می‌خواد توی یک پتو بپیچنم و یک نفر سفت بغلم کنه.

همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۱۸
آدمک کوچک

هشتاد روز دولینگو، بیشتر از یک ماه کوئرا و فینکا و کورسرا و سه هفته باشگاه و رژیم و ... تمام. یک هو آدم تصمیم می گیره بی خیال همه ش بشه. نه اون جوری که عادتمون خودمون با خودمون بگیم که "دیگه نمی خوام!" یا "بسه!"، یهو یک چیزی درون آدم خاموش می شه. به یک دلیلی که تماما یا بعضا برامون ملموس نیست، دیگه نمی تونیم پیگیر اون چیزی که دنبالش افتادیم باشیم... البته درست ترش اینه که بگم "باشم". از حال و روز بقیه که خبر ندارم. 

یادمه کوچیک که بودم، مادرم یه حدیثی از امام علی رو با ماژیک نوشته بود و گذاشته بودش روی دیوار بالای تلوزیون. نمی دونم چرا یا به چه دلیلی این کار رو کرده بود، ولی اون حدیثه توی سرم حک شده: 

«عرفتُ الله بفسخ العزائم و نقص الهمم...»

خداوند را از گسسته شدن عزم ها و شکسته شدن همّت ها شناختم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۴ ، ۱۲:۴۶
آدمک کوچک