دوست داشتم بیام اینجا و خلاصه بگم که کی ام. نمی دونم برای چی دلم می خواد این کار رو بکنم، این جا احساس صمیمیت کردم؟ دوست دارم خودم رو به خودم یادآوری کنم؟ می خوام بقیه بدونن چه پخی هستم؟ نمی دونم و دروغ نمی گم که نمی دونم. فقط حسش اومده که یه همچین کاری بکنم.
از قبل از این که برم مدرسه چیز زیادی یادم نمی آد. دلمم نمی خواد از اونجا شروع کنم. حتی اگر اتفاق ویژه ای هم توی اون دوران افتاده من زیاد در جریانش نبودم. بچه آخر - با فاصله نسبتا زیاد - یه خونواده پر جمعیت که تنها نون آور خانوادهش تقریبا بی کار بود و بنا بر اون چیزی که خودش - بابام - تعریف کرده، یه مدّت نماز شب می خونده و گریه و زاری که تقی به توقی می خوره و می ره سرکار، در همین جریان ها و چندماه قبل از سر کار رفتن بابام من به دنیا اومدم.
الان حوصله ندارم راجع به بالاوپایین های خونواده زیاد چیزی بگم، شاید بعدا گفتم، ولی فعلا می خوام از خودم بنویسم. اون قسمت قبل از مدرسه رو هم بذاریم برای بعد، چون الان تقریبا چیز درست و حسابی ازش یادم نمونده که بخوام ازش بگم. دوران ابتداییم ولی دوران گندی بود. نمی دونم چجوری بقیه بچه ها معاشرت کردن و دوست پیدا کردن رو یاد می گیرن. من کل سال اول ابتداییم رو تماما اینجور گذروندم که از کلاس میومدم بیرون، روی نیمکت نزدیک در کلاس می نشستم و یه کیک می خوردم و تا تموم شدن زنگ بچه ها رو نگاه می کردم. سر کلاسم هر موقع می شد اجازه می گرفتم و می رفتم توی دستشویی گریه می کردم. این کار رو بعد از چندباری که سر کلاس گریه ام گرفت و تلاش دیگران برای همدلی چندان به دلم ننشست انجام دادم. همین جا اعتراف کنم که یک بارم که گریه ام گرفت خانوم پرسید فلانی زدتت؟ و منم فقط از سر اینکه زودتر خانوم دست از سرم برداره گفتم آره. سال های بعد دوران ابتداییم، اوضاع به مرور بهتر شد، ولی بازم گه محض بود. سال سوّم برای اوّلین بار با بچه ها تو حیاط مدرسه بازی کردم و البته همون سال هم از اوایل زمستون که توی کلاسمون بخاری آوردن و کنار نیمکت ما بود تا اوایل بهار که هوا عملا گرم شده بود، بخاری رو روشن می کردم و می رفتم ته نیمکت بهش می چسبیدم. یک بخاری برقی بود که گذاشته بودنش روی طاقچه پنجره و می افتاد بغل کسی که ته نیمکت نشسته بود. دلم می خواست ته نیمکت بشینم و این کار رو می کردم که بقیه دلشون نخواد و راحتم بذارن، کلاه رو هم می ذاشتم روی سرم که موهام و گوشم نسوزن. سال های بعد اوضاع باز کم کم بهتر شد و سال پنجم که تموم شد بالاخره یه دوست صمیمی داشتم. ماجراهای دیگه هم بود که شاید بعدا تعریف کردم.
سه سال راهنماییم شاید بتونم بگم بهترین دوران عمرم تا الان بوده، بالاخره با همه بچه ها دوست شده بودم، برای اوّلین بار رفتم خونه شون، دوستایی داشتم که با هم می رفتیم گیم نت، این وسط فقط معلما و مدیرمون افتضاح بودن. مدرسمون رو خونواده به صرف نزدیکی انتخاب کردن، یه مدرسه غیرانتفاعی یه کوچه بالاترمون. معلمامون عموما آدم های فلاکت زده ای بودن که از کوچه و پس کوچه پیداشون کرده بودن. معلم ریاضی مون دانشجوی سال اوّل دانشگاه بود. معلم دروس عربی، تاریخ، مدنی، ادبیات و جغرافیا - همه این درس ها با هم- یه پیرمرد بازنشسته بود که هر روز چهار صبح پیاده از خونه می زد بیرون که هشت مدرسه باشه. معلم ورزشمون نمی دونم چی کاره بود، ولی ورزشکار نبود. معلم علوممون هم فکر کنم تعویض روغن کار بود، مدیر محترممون هر موقع می دید من تنهام شلنگی که باهاش بچه ها رو می زد رو می گرفت جلو شکمش و بالا پایینش می کرد. بعدا فهمیدم بچه باز بود.
دوره دبیرستانم ولی دوره نرمالی بود، اوایلش خیلی برام سخت بود، چون برای اوّلین بار مدرسه ای می رفتم که توی یک محل دیگه بود. یه مدرسه بزرگ نمونه مردمی که دیگه تنها دانش آموز درس خونش من نبودم. یه جایی بود که فهمیدم همه سال های قبل هیچ چیزی یاد نگرفتم. ولی واقعا توش ماجرای عجیبی رو تجربه نکردم، مگر یه خورده بالا و پایین های درسی... البته نه. داستان داشت. ولی الان ترجیح می دم تعریفشون نکنم تا یه وقت دیگه و دلیلش هم اینه که شاید فکر می کنم باید به تک تک اون ماجراها مفصل بپردازم. آره. همین الان که پاراگراف دبیرستان رو شروع کردم خیال کردم شاید خیلی مهم نبودن اون اتفاقات ولی بودن. شاید مهم ترین ها و تعیین کننده ترین تصمیم های زندگیم بودن.
اما بعد از دبیرستان کنکور دادم، قبول نشدم، دوباره کنکور دادم و قبول شدم. سر لج رشته ای که دوست داشتم رو انتخاب نکردم، چون بقیه هم می گفتن همون رو برو و اون کامپیوتر بود، به جاش رفتم مهندسی مواد. توی دانشگاه معلوم شد رشته مواد/متالورژی مال دانشجوهایی هستش که بدترین رتبه ها رو آوردن. از این بابت که واقعا می تونستم هر رشته مهندسی دیگه ای رو برم و باز اینطور بهم نگاه می شد که «به زور اینجا قبول شده.» یا من تصور می کردم اینطور بهم نگاه می شه از رشتهام بدم اومد. این نفرت هم دوباره اون انزوا طلبی سابق رو برگردوند و تا سه سال بعد رو من در انزوای مطلق توی دانشگاه بودم، انزوا و نفرت از کاری که می کردم باعث سقوط تحصیلیم شد، دو ترم مشروط شدم و در طول شش ترم کمتر از هتفاد تا واحد پاس کردم و نهایتا انصراف دادم. زمانی که انصراف دادم تا ته ته افسردگی فرو رفته بودم و یکی از آخرین روزهای ترم زمستون و بهار 97، روی لبه پنجره طبقه چهارم دانشکده مهندسی نشستم و فکر کردم که بپرم پایین و صادقانه بگم فکر این که از اینجا پریدن باعث می شه نهایتا دست و پام بشکنه منصرفم کرد.
دلیل انصرافم از دانشگاه کلاسی شد که تابستون همون سال 97 هم توی یک آموزشگاه بیرون از دانشگاه رفتم، یعنی برادرم به زور گذاشتم اونجا. یه دوره برنامه نویسی که دوباره این حس رو بهم داد که با شور و شوق یه کاری رو انجام بدم و این شد که همون تابستون کارای انصرافم رو انجام دادم و اومدم بیرون. بعدش به خاطر ضعف چشم هام توی یک پروسه طولانی معافیتم رو گرفتم و بعدش برای کنکور انسانی ثبت نام کردم تا برم و مثل خواهر و برادرم وکیل بشم. همین جا اعتراف می کنم که انتخاب احمقانه ای بود.
یک سال رو برای کنکور انسانی خوندم، اوایلش هدفم این بود که جزء نفرات برتر و رتبه های یک تا ده بشم. برم دانشگاه تهران اساتید بزرگ رو ببینم و البته یک شخصی که مخاطب وبلاگم - اینجا نه - تو دوران دانشجوییم بود. همینطور دوستانم از فضای مجازی رو، زندگی دانشجویی رو تجربه کنم و از نظر انسانی توی جامعه بزرگتر و رشد یافته تر، خودمم رشد کنم. کاملا ممکن بود، ولی وقتی مادرم شروع کرد که - بنده خدا فقط یک بار گفت - نه، همینجا بمون. دلسرد شدم. موقع ثبت نام کنکور هم اشتباه کردم و به جای آزمون با دروس جدید، دروس قدیم رو انتخاب کردم که منابعش اصلا گیر نمی اومد و کلا گزینه اش برای پشت کنکور مونده های سال های قبلتر انسانی بود. بعد با خودم گفتم خب، بر اساس نتایج آزمون های آزمایشی سنجش دیگه اونقدری می شم که حقوق رو توی چمران خودمون بیارم. ولی نیاوردم و رفتم دانشگاه آزاد حقوق خوندم.
محیط عجیبی داشت. انگار برگشته بودم به دوران ماقبل دبیرستانم. البته یه خورده بهتر. اساتید عمدتا توان علمی چندانی نداشتن و بعد از الک شدن عقیدتی سیاسی سال 1401 این وضع بدترم شد، ولی حداقل پرستیژ استادی رو رعایت می کردن. بین دانشجوهای پسر و دختر تعداد قابل ملاحظهای "این کاره" وجود داشت. قضاوت نمی کنم، و اگر واقعا گرا و قیمت نداده بودن این رو نمی گفتم. با این حال این وسط آدم هایی هم بودن که واقعا برای کسب دانش اومده بودن و یا دانش داشتن و این مدرک رو برای اثباتش نیازش داشتن. اتفاقا توی همین دانشگاه آزاد هم بود که کسی رو دیدم که دلم می خواد تمام باقی مانده عمرم رو در کنارش باشم و امیدوارم بشه که راضیش کنم همراهم بشه.
مدرک حقوق رو گرفتم، آزمون وکالت دادم و قبول شدم و در شرف کارآموزیم و نتایج نهایی ارشدم هم به زودی میاد، با این حال صدایی درونم بیدار شده که می گه بی خیال حقوق و وکالت بشم و برگردم به کامپیوتر و برنامه نویسی، دارم یه دوره فرانت-اند دولوپ می گذرونم. توی همین چندماه و انجام کارهای مقدماتی مربوط به ورود به عرصه وکالت فهمیدم نه از کاری که قراره انجام بدم، نه از آدم هایی که قراره باهاشون همکار یا مرتبط باشم خوشم می آد و دائم یاد قسمت دهم از فصل نهم فرندز می افتم که چندلرم عدل تو سن الان من، منتهی شرایطی سخت تر از من تصمیم گرفت که یه شروع دوباره داشته باشه. شاید همین یه خورده بهم جسارت بده که شاید منم بتونم یک بار دیگه خودم رو از موقعیتی که ماحصل نتیجه گیری اشتباه یا لجاجته نجات بدم و بالاخره یه مسیر درست توی زندگیم پیدا کنم. یه کورسو به سمت آرامش...
بعدا شاید بیشتر از هرکدوم این ها گفتم.
پ.ن: دلم نمی خواد امشب بخوابم.