دلم می خواد بنویسم.
برام مهم نیست چی یا در چه خصوصی.
فقط می خوام بنویسم. فقط می خوام این هرچیزی که یک هو مثل آب سرد روی سرم ریخته شد رو از جونم بکنم و بتونم یه نفس راحت بکشم. دلم می خواد یکی بهم بگه که قرار نیست تاریک ترین کابوس هام سرم بیاد. یکی بگه که قرار نیست اون صدای خبیث توی سرم ریشخندم کنه به خاطر همه چیزایی که یک عمر برای خودم بافتم. دلم نجات می خواد. از خودم. از جهانم. از هرچیزی که بهش فکر کردم و فکر می کنم و فکر خواهم کرد. اصلا از خود فکر و خیال و واقعیت و هست و نیست. دلم سبکی عدم مطلق رو می خواد... دلم می خواست خواستنام از سر شوق و اشتیاق باشن نه ترس و استیصال. دلم می خواست اینی نبودم که از خودش خستهست و از خودش بیزار و متنفره. دلم می خواست مثل یک دستمال کاغذی خوب و بد زندگیم به نسیمی بسته نبود و احساس نمی کردم که مثل یک سنگ کوچولو بی ارزش بین همه بودن های شناخته شده بشر شناوره. دلم نمی خواست به جایی رسیده باشم که از خواستن گفتن برام منزجر کننده باشه و باز هم لاجرم پشت به پشت تایپش کنم. دلم می خواست حس نکنم عالم و آدم ازم خسته شدن. دلم می خواست اینقدر حجم رنج هام رو با دیگران قیاس نکنم و برای خودم حکم نبرم. دلم...
شاید تنها خواستنیم که شده اینه که می دونم قبل از من یکی توی آینده هست که بیشتر از خودم من رو می شناسه. که حواسش هست چی می خوام. که می دونم زورم چقدره و بیشتر از اون بارم نمی کنه. کم نیستن آدم هایی که رنج هاشون خیلی بزرگتر از منه و اینجوری مثل من به نقطه شکستگی نرسیدن. کسایی که شاید اگه من رنج هام رو بخوام براشون بگم چپ چپ نگاهی بهم بندازن و با خودشون بگن که شسخل مسخلی چیزی هستم یا فدر ندون کافر به نعمتم و لوس و شل و ول. که اگر بگن هم پر بی راه نیست.
همین
شب خوش