توی زندگی آدم یه وقتهایی هست که برای همیشه ثبت میشه و مهم نیست بعدش چه اتفاقاتی براتون بیافته یا چه کارهایی بکنید، اون لحظات مشخص هستن که جهان بینی شخصیتمون رو شکل میدن. برای خودم اینجوریه که نمیدونم کی و کجا چه رفتاری یا رفتارهایی ازم سرزده که باعث شده نتیجه گیری کنم که آدم بیمسئولیتی هستم... مطمئن نیستم که واقعا باشم، ولی هربار که کاری به عهدهم هست باید یه دل سیر با خودم بجنگم که انجامش بدم و خلافش رو به خودم اثبات کنم.
نمیدونم اون حس گریزی که بعد از اولین جلسه توجیهی کارآموزان وکالت -همین پنجشنبه گذشته - به سراغم اومدم باز از سر بیمسئولیتی بود یا به یه دلیل دیگه دلم میخواست بعدش یه گوشه مچاله بشم و تا یه مدت جایی نرم، اونم در حالی که همه چیز خوب پیش رفته بود و استادمم تازه باهام احوالپرسی کرده بود. الان که فکرش رو میکنم، احساس میکردم تو جمع عدهی قابل توجهی آدمهای دورو و فرصتطلب نشستم که همگی خوشحالن از این که مسیرشون به سمت پول درآوردن از فلاکت دیگران هموار شده از یه طرف و خیال این که باز هم توی جمعی هستم که از همین الان توش تک افتاده و مهجورم و دور و برم آدمهایی هستن که نه شبیه منن، نه شبیهشونم و نه قراره شبیه به هم بشیم.
این بخشی از اون حال بود که درک میکردم، یه بخشی هم داشت که مثل مرور یه خاطره دور بود. این تمایل عجیب من به سنگر گرفتن تو خونه و خودم رو از خیلی وقت پیش داشتم. یادمه زمانی که ابتدایی بودم گاهی زیر میز کامپیوتر قایم میشدم که نرم مدرسه، یا میگفتم حالم خوب نیست که بفرستنم خونه، یادمه یا بار هم روی یه تیکه کاغذ با خودکار خط خطی کردم و اون کاغذ رو خوردم که دل درد بگیرم و خونه بخوابم. بعد از ابتدایی هم اینجوری نشدم تا زمان دانشگاه، اون موقع هم یهو این حس دوباره با شدت نسبتا زیاد برگشت. سه سال تمام رنج تمام بردم...
با این حال حقیقت اینه که خودم رو مجبور کردم که توی جلسه دوم هم شرکت کنم. یه دلیلم این بود که اون صدایی که بیمسئولیت و به درد لای جرز دیوار خور بودنم رو زمزمه میکنه یه خفهشو گفته باشم و یکی دیگهش هم پوله. نمیتونم دروغ بگم که برام مهم نیست. مهمه. مهمه چون باید یه چیزی ته جیبم باشه که بتونم یه زندگی باهاش بسازم، باهاش خواستههای کوچیک و بزرگ رو دست کم ممکن بدونم. که یه مقدار از این حس سنگین سربار بودن کم بشه.
از سر همین مسائلی که گفتم هم کلاس دوم رو حاضر شدم و به حرف های استاد که تا از پشت تریبون کنار میاومد دستش رو میکرد توی جیبش - و ذهن مریض من برای مجازات کردنش خیال میکرد چیزی رو نگه داشته که نیوفته - گوش دادیم. که انصافا حرفهاش بد نبود، اگرچه با بیشترشون مخالف بودم. قرار بود اصول نگارش لوایح رو یادمون بده که بیشتر شبیه کارگاه تمجید از خودشون و تحقیر هر کسی که به شکلی غیر از ایشون مینوشت تبدیل شد.
پ.ن: آخر شب با گوشی می نوشتم و عنوان غلط تایپی داشت، اصلاح شد.