مزرعه تنهایی

به سراغ من اگر می آیید
نرم آهسته بیایید
تا مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

کشت اول - من

به نام خداوند بخشنده و مهربان



سلام.

من به بیان اومدم. چرا؟ به خاطر اسمش... نمی دونم می دونید یا نه؟ بیان یعنی روشن کردن. اما بیشتر به عنوان گفتن می شناسیمش و این حقیقت و جفایی که در حق این کلمه معصوم و هزاران کلمه معصوم دیگه داره روا می شه خونم رو به جوش می آره. این که یک کلمه رو چون خوشکله و خوش آهنگ توی کلاممون می چپونیم و سر ذوق اومده، عنان از کف می دیم. فارغ از این که ظلم کردیم.


خب پس الحمدلله دلیل این که بیان رو انتخاب کردم رو دونستید. حالا بیایید بپردازیم به این که این جا... توی این مزرعه تنهاییم قصد دارم چی کار کنم. خیلی خب باید بگم که کارم بازگو کردن روزهامه. پیدا کردن راهی برای یادگرفتن. تا به حال اینجا چیزی ننوشتم ولی در عوض زیاد خوندم. از آدم هایی که زمین تا آسمون با هم فرق دارن. دیدمشون و خواستم!

خواستن نه خواستن خوب آ؟! نه خواستن قشنگی که از عزم و اراده ی راسخ بیاد. خواستن کوچولو و صورتی ای با دو تا چشم بزرگ مشکی که دستش رو دراز کرده برای یک لحظه لمس کردن. چشیدن طعم این که تجیر رو از روی افکارم بردارم و بذارم آروم و آهسته از سر چشم هام بیرون بیان، روی گونه هام بغلتن و از سر انگشت هام جاری بشن.


این از خواستنی که پشت حرف های این وبلاگه.

اما این که چی قراره بگم. می تونم بگم قرار نیست که احتمالا گزارش روزانه از جزء جزء اعمالم بدم. قرار نیست زور بزنم که یه راهی برای خاص بودن پیدا کنم. کاری که یه زمانی قبل تر می کردم. زوووور می زدم که عجیب تر باشم و الان به نظرم اون عجیب چه قدر عادی بود. بگذریم... الان دلم براش تنگ شده. 


در کل، قراره روزانه، هفتانه، ماهانه، چیزهایی بنویسم. از دوست داشتنی و دوست نداشتنی هام، خوشی و ناخوشی، جسارت ها و قهرمانی ها، پلیدی ها و شیطنت ها! یک چیزی هست که هر موقع یادش می افتم می گم این بزرگترین شیطنت عمرمه! بزرگترین و البته هم ناخواسته ترین به جون خودم! بگذریم که از قبل فکر می کردم اتفاق می افته و یک کتاب هم خوندم به اسم «میز آخر، ردیف آخر» که اون هم حول محور ماجرای مشابه ایی می چرخه. براتون تعریفش کنم؟ تعریف می کنم.


ترم اوّل بودم، پاییز پارسال. مهر بود یا آبان... درست یادم نیست. سه تا کلاس داشتم و یکی از اون ها با عدم حضور حضرت استاد برگذار نشد. بچه ها یک عده ای رفتن بوفه و این طرف و اون طرف... من اون زمان دوستی نداشتم توی دانشگاه، الان هم ندارم البته و این که آدم ساکتیم مگه این که خلافش ثابت بشه. این وسط این رو هم اضافه کنم، که منظورم از دوست یک شخص پایه جهت وقت گذراندن با امثال خودم رو مد نظر دارم. وحشی نیستم.

خلاصه این که بی خبر از این و اون مشغول وا رسی قسمت های دانشگاه شدم. بذارید همینجا اشاره کنم که دانشگاه ما بزرگه! خیلی هم بزرگه! یعنی اون قدر بزرگه که دو قسمتش کردن و جاتون خالی صبح یا بعد از ظهر همین امروز... درست یادم نیست، جایی خوندم که جزو چهار دانشگاه بزرگ کشوره. بگدریم از این فخر فروشی و خودستایی ها، لب کلام این که از بالا تا پایینش رو زیر و رو کردم و دو ساعت نشد! شد یک ساعت و چهل و پنج دقیقه. همین موقع ها پام درد گرفت و یک حس بد بلاتکلیفی هم به جونم افتاد. گفتم حداقل برم مسجد دانشگاه یه بیست دقیقه زودتر، هم کولر داره. هم راحته و هم من تاحالا ندیده بودمش. تا قبل از اون نمازم رو تو نمازخونه دانشکده خودمون می خوندم و اون بار اوّلم بود که می رفتم مسجد.


الان و اینجا خدا رو باز هم شکر می کنم که بیست دقیقه زودتر هیچ کلاسی تموم نشده و تقریبا هیچ کسی - جز من - تو محوطه ول نمی چرخید. 


یادمه کیفم خیلی پر بود! خیلی خیلی پر بود! اصن نمی دونم چی توش گذاشته بودم که رو کولم گرد شده بود! بگذریم فقط حس سنگینی و گردیش رو کمرم رو یادمه. 

وضو نداشتم، خواستم برم وضو بگیرم و راهم رو کشیدم و رفتم، وضوخونه یه مسیر دالوون مانندی داره که قشنگه ازش خوشم می آد، اما نمی دونم همچینی حس خوبی نداشتم. رستم و رسیدم به اون قسمت امروزی ترش که توالت و دست شویی ها هستن و یک نفر رو اونجا دیدم، یه کم قدش از من کوتاه تر بود. دستاش پشت سرش بودن و انگار پشت سرش دنبال چیزی می گشت. تو نگاه اول گفتم:

چرا لباس این پسره این شکلیه؟ این نقش و نگارا چیه؟ یه سری طراحی لوزی شکل منظم بزرگ بود.

بعدش با خودم فکر کردم که این پسره چرا قیافه اش این جوریه؟ یه کم قیافه اش واسه یه پسر یه مقداری... ظریف بود.

لباس این قدر بلند واسه پسرا الان مد شده؟ خیلی واضح تو ذهنم به خودم جواب دادم که نه.

این اصن پسره؟ قطعا نه!


الان و اینجا خدا رو باز هم شکر می کنم که بیست دقیقه زودتر هیچ کلاسی تموم نشده و تقریبا هیچ کسی - جز من - تو محوطه ول نمی چرخید و از اون مهم تر بابت این که دختره جیغ نزد! بنده خدا به یک وای زیرلبی با چشم های بهت زده قانع بود. 


با قدم های تیز... خیلی تیز! از اون راهرو اومدم بیرون و رفتم توی یک راهروی دیگه. نفسم که جا اومد وضو گرفتم و بعدش هم اذان گفت و نماز خوندیم و من تا مدّتی اون اطراف نرفتم. همه اش حس می کردم دنبال پسری می گردن که توی دستشویی دخترا سرک می کشه.


البته تا مدّت ها بهش فکر می کردم و می گفتم اگه من رو این طرف و اون طرف ببینه چی؟ بعد به این نتیجه رسیدم که احتمال چندانی وجود نداره که کسی که در اون شرایط حتی صداش رو بلند نکرده، یهو وسط یه شلوغی من رو نشون بده بگه «هاااااای! تو بودی که اومدی توی دستشویی! دخترا! بی حیایی !@#$#%#! » و این جوری بود که با خودم گفتم آخی! چه معصوم برم پیداش کنم و بعد هم بگیرمش. چه دختر خوبی بود... که به این نتیجه رسیدم که دارم شعر می گم. بی خیالش شدم. 


و در ضمن این جا جایی که خاطراتی رو که برای هیچ کس... هیچ کسه هیچ کس! نگفتم رو می گم. شاید برای این که بدونم با قضاوت کردن ناگفته هام چجور آدمی هستم. 


چیزی نشد که قرار بود بنویسم.

مخلص شما. فعلا.

  • احمد ت.ن